2014-02-12، 12:56
خوشه چيني کيسه گندمي را که از راه خوشه چيني به دست آورده بود به خانه مي برد. در بين راه با خدا راز و نياز کرد که اي خدا چه مي شد گره از مشکلات من باز مي کردي . در اين هنگام ناگهان گره کيسه باز شد و گندم بر زمين ريخت. مرد خوشه چين گفت: خدايا من مي گويم گره مشکلات مرا باز کن تو گره کيسه گندم را باز مي کني؟ بعد خم شد گندم ها را جمع کند که ناگهان دستش به کوزه اي خورد چون سرکوزه را باز کرد ديد پر از سکه طلاست.
داستان هاي امثال - حسن ذوالفقاري
داستان هاي امثال - حسن ذوالفقاري
تمام ارسالهایم تجربه گذشته ام است و دیدم نسبت به بهبودی تغییر کرده است و اینها نیست