2014-05-07، 05:43
رفتن فریدون به جنگ ضحاک
فریدون وسپاهیانش حرکت کردند تا به سرزمین تازیان و یزدان پرستان رسیدند و شب را در آنجا ماندند وقتی شب فرا رسید سروشی از بهشت به نزد فریدون آمد تا نیک و بد را به او بازگوید و آگاهش کند.فریدون آن شب را با خوشحالی جشن گرفت و وقتی خواب بر او مستولی شد دو برادرش که از حسد در فکر از بین بردن او افتاده بودند از بالای کوه سنگی به سمت او سرازیر کردند اما به فرمان ایزد از صدای سنگ فریدون بیدار شد و سنگ هم دیگر از جایش تکان نخورد.فریدون مطلع بود که برادرانش قصد جانش را داشتند اما به روی خود نیاورد. سپیده دم سپاه حرکت کرد و کاوه آهنگر پیشیپیش سپاه بود. براه افتادند تا به اروندرود ودجله رسیدند و در کنار دجله و شهر بغداد ماندند در آنجا فریدون از نگهبان رود خواست تا با کشتی سپاهیانش را به طرف دیگر ببرد ولی او نپذیرفت و دست خط ضحاک را طلب کرد. فریدون خشمگین شد و با اسب گلرنگش به آب زد و سپاهیان نیز به دنبالش روان شدند تا به خشکی رسیدند و کاخ ضحاک نمایان شد.فریدون گرز گاوسر خود را برداشت و به سوی کاخ روان شد ونگهبانان را تارومار کرد تا به کاخ رسید . در آنجا خواهران جمشید شاه را دید و با آنان به صحبت پرداخت. آنها از نام و نشان او پرسیدند و سپس ارنواز گفت : ما از بیم شاه با او همراه شدیم . تو چگونه می خواهی با او بستیزی ؟ فریدون گفت : اگر دستم به او رسد جهان را از وجودش پاک می کنم. شما باید جای او را به ما نشان دهید . گفتند : او به هندوستان رفته است تا بیگناهان دیگری را به خاک و خون بکشد. از وقتی درباره تو شنیده در رنج و عذاب است و آسایش ندارد ولی زیاد نمی ماند و بزودی بازمیگردد.
در زمان غیبت ضحاک وکیل او کندرو به کارها رسیدگی می کرد. وقتی به کاخ آمد و فریدون را دید که برتخت نشسته است و همه مطیع او شده اند او نیز بدون ناراحتی در برابر فریدون تعظیم نمود و به ستایش او پرداخت.فریدون تا صبح بساط جشن به پا نمود . بامداد که همه در خواب خوش بودند کندرو بر اسبی نشست و به سوی ضحاک رفت و ماجرا را باز گفت . ضحاک پریشان شد و از بیراهه به سوی کاخ آمد و با سپاهیان فریدون درگیر شد. در میانه جنگ که مردم نیز به یاری سپاهیان فریدون آمده بودند ضحاک ناشناس به طرف کاخ رفت در حالیکه سرتاپا پوشیده در زره وخود بود .در آنجا دید شهرناز در کنار فریدون است و به نفرین ضحاک لب گشاده است از خشم خنجر کشید تا او را بکشد اما فریدون گرز گاوسر را بر سر او کوبید . سروش غیبی ندا داد که او را به کوه ببر و در بند کن . پس ضحاک را دست بسته و با خاری بر پشت هیونی به کوه بردند . فریدون خواست سرش را ببرد که سروش غیبی ندا داد که او را تا دماوند کوه ببر و آنجا در بند کن .پس او را به دماوند برد و به کوه آویخت .واین بود پایان سرنوشت شوم ضحاک پلید .
بماند او برین گونه آویخته/وزو خون دل بر زمین ریخته
فریدون وسپاهیانش حرکت کردند تا به سرزمین تازیان و یزدان پرستان رسیدند و شب را در آنجا ماندند وقتی شب فرا رسید سروشی از بهشت به نزد فریدون آمد تا نیک و بد را به او بازگوید و آگاهش کند.فریدون آن شب را با خوشحالی جشن گرفت و وقتی خواب بر او مستولی شد دو برادرش که از حسد در فکر از بین بردن او افتاده بودند از بالای کوه سنگی به سمت او سرازیر کردند اما به فرمان ایزد از صدای سنگ فریدون بیدار شد و سنگ هم دیگر از جایش تکان نخورد.فریدون مطلع بود که برادرانش قصد جانش را داشتند اما به روی خود نیاورد. سپیده دم سپاه حرکت کرد و کاوه آهنگر پیشیپیش سپاه بود. براه افتادند تا به اروندرود ودجله رسیدند و در کنار دجله و شهر بغداد ماندند در آنجا فریدون از نگهبان رود خواست تا با کشتی سپاهیانش را به طرف دیگر ببرد ولی او نپذیرفت و دست خط ضحاک را طلب کرد. فریدون خشمگین شد و با اسب گلرنگش به آب زد و سپاهیان نیز به دنبالش روان شدند تا به خشکی رسیدند و کاخ ضحاک نمایان شد.فریدون گرز گاوسر خود را برداشت و به سوی کاخ روان شد ونگهبانان را تارومار کرد تا به کاخ رسید . در آنجا خواهران جمشید شاه را دید و با آنان به صحبت پرداخت. آنها از نام و نشان او پرسیدند و سپس ارنواز گفت : ما از بیم شاه با او همراه شدیم . تو چگونه می خواهی با او بستیزی ؟ فریدون گفت : اگر دستم به او رسد جهان را از وجودش پاک می کنم. شما باید جای او را به ما نشان دهید . گفتند : او به هندوستان رفته است تا بیگناهان دیگری را به خاک و خون بکشد. از وقتی درباره تو شنیده در رنج و عذاب است و آسایش ندارد ولی زیاد نمی ماند و بزودی بازمیگردد.
در زمان غیبت ضحاک وکیل او کندرو به کارها رسیدگی می کرد. وقتی به کاخ آمد و فریدون را دید که برتخت نشسته است و همه مطیع او شده اند او نیز بدون ناراحتی در برابر فریدون تعظیم نمود و به ستایش او پرداخت.فریدون تا صبح بساط جشن به پا نمود . بامداد که همه در خواب خوش بودند کندرو بر اسبی نشست و به سوی ضحاک رفت و ماجرا را باز گفت . ضحاک پریشان شد و از بیراهه به سوی کاخ آمد و با سپاهیان فریدون درگیر شد. در میانه جنگ که مردم نیز به یاری سپاهیان فریدون آمده بودند ضحاک ناشناس به طرف کاخ رفت در حالیکه سرتاپا پوشیده در زره وخود بود .در آنجا دید شهرناز در کنار فریدون است و به نفرین ضحاک لب گشاده است از خشم خنجر کشید تا او را بکشد اما فریدون گرز گاوسر را بر سر او کوبید . سروش غیبی ندا داد که او را به کوه ببر و در بند کن . پس ضحاک را دست بسته و با خاری بر پشت هیونی به کوه بردند . فریدون خواست سرش را ببرد که سروش غیبی ندا داد که او را تا دماوند کوه ببر و آنجا در بند کن .پس او را به دماوند برد و به کوه آویخت .واین بود پایان سرنوشت شوم ضحاک پلید .
بماند او برین گونه آویخته/وزو خون دل بر زمین ریخته
تمام ارسالهایم تجربه گذشته ام است و دیدم نسبت به بهبودی تغییر کرده است و اینها نیست