2014-06-24، 10:00
مردی به ابراهیم ادهم گفت:
«ای ابا اسحاق! می خواهم این جبه را از من بپذیری و تن پوش سازی.»
ابراهیم گفت:
«اگر فقیر نباشی، از تو می پذیرم.»
گفت: «من غنی هستم.»
ابراهیم گفت: «چه داری؟»
گفت: «دو هزار دینار.»
ابراهیم گفت: «می خواهی چهار هزار باشد؟»
گفت: «آری!» گفت:پس تو فقیری. جبه ات را نمی پذیرم!»
«ای ابا اسحاق! می خواهم این جبه را از من بپذیری و تن پوش سازی.»
ابراهیم گفت:
«اگر فقیر نباشی، از تو می پذیرم.»
گفت: «من غنی هستم.»
ابراهیم گفت: «چه داری؟»
گفت: «دو هزار دینار.»
ابراهیم گفت: «می خواهی چهار هزار باشد؟»
گفت: «آری!» گفت:پس تو فقیری. جبه ات را نمی پذیرم!»
دوست داشتن دل می خواهد نه دلیل