2013-11-08، 10:38
پرنده بر شانه های انسان نشست ، انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : من درخت نیستم !!! تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی !!! پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را می دانم اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه میگیرم ! انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده پرسید : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید و باز هم خندید.
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان جای تو چقدر خالی است !!! انسان دیگر نخندید.
انگار ته خاطراتش چیزی را به یادآورد ، چیزی که نمی دانست چیست ؟ شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی.
تمام ارسالهایم تجربه گذشته ام است و دیدم نسبت به بهبودی تغییر کرده است و اینها نیست