2015-03-06، 01:16
دخالت نابجا
سعی داشتم امور را به گونه ای تغییر دهم که درد و رنج دیگران را که در نهایت باعث رنجش من می شد کاهش دهم. وقتی که فکر می کنم دیگران اشتباه می کنند نمی توانم آرام بنشیم و تماشا کنم، در حالی که می توانم راه بهتری را به آن ها نشان دهم. یاد گرفته ام که در بعضی موارد به خاطر وسواسی که برای انجام این کار دارم، همیشه بجنگم و نیز یاد گرفته بودم که این گونه عمل کردن بسیار خوب است. زمانی که می خواهم به کسی تذکری بدهم، نیروی برترم به آرامی بر روی شانه های من خواهد زد و به من یادآور می شود که آیا این کار به تو مربوط می شود؟ آیا کنترل نمی کنی؟ گاهی اوقات این یادآوری را نادیده می گیرم و به کارم ادامه می دهم و به هر حال در زندگی و انتخاب های دیگران دخالت می کنم. می خواهم بگویم، خیلی کم اتفاق افتاده که این روش مرا به نتیجه رسانده باشد. در واقع به یاد نمی آورم که از این کار نتیجه ای گرفته باشم. این رفتار من کارها را بدتر می کند و دیگران را از یاد گیری درسهایی که زندگی برای آن ها دارد باز می دارد.
از پیشرفت خودم راضی هستم، بسیار خوب است که هنوز این احساسات قدیمی را داشته باشم، چون درس هایی را به من می آموزد. به من کمک می کنند تا رشد کنم، به من کمک می کنند تا متوجه جایی که بوده ام و جایی که الان قرار دارم، باشم. به من انگیزه می دهند تا به رشدم ادامه دهم. به من نیرویی می دهند که هنوز هم بر روی آن ها کار کنم. متوجه شوم نیاز دارم ادامه دهم، نیاز دارم از وابستگی هایم کم کنم و رها کنم، نیاز دارم به جستجوی خواست خداوند بپردازم نه خواسته ی خودم، من خدا نیستم.
*
یک یادآوری برای بهبودی:
بهبودی برای شخص درمانده ای که در زندگی دیگران دخالت می کند اتفاق نمی افتد.
"اگر قرار است درست عمل نکنم جایی برای بحث وجود ندارد."
مراقبه روزانه ی من درباره ی دخالت نابجا
دوست داشتن دل می خواهد نه دلیل