2016-05-22، 12:12
ای جان تو جانم را از خويش خبر کرده
انديشه تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بينديشی در خاطر تو آيد
بر بنده همان لحظه آن چيز گذر کرده
از شيوه و ناز تو مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده
بر ياد لب تو نی هر صبح بناليده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو اين جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم باشد به ميان آيی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی دل زير و زبر کردی
تا اين دل آواره از خويش سفر کرده
انديشه تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بينديشی در خاطر تو آيد
بر بنده همان لحظه آن چيز گذر کرده
از شيوه و ناز تو مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده
بر ياد لب تو نی هر صبح بناليده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو اين جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم باشد به ميان آيی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی دل زير و زبر کردی
تا اين دل آواره از خويش سفر کرده
خدایا چه کسی تو رادراغوش گرفته که اینچنین ارامی؟ Д Ŧ Ŀ ã s