دیوانه تر از آنم
که بگذرم از تو
و عاقل تر از آن
که نگذرم از تو
و تو
چه خوش عاقلی
که آسوده گذشتی از من
اینجا مینویسم
لبخندی را که دیگر نیست
و شادی را که دفن شد
آنجا در جنگل
زیر پای تو ...
اینجا می سرایم
سقوط را
به ورطه ی نیستی
و ذوب شدن را
بر دل واژگان
بگو ابرها ببارند
برای زنی که دیگر نیست
و تو امروز بر دلش خنجر نشاندی
و حرف هایش را به هیچ گرفتی
بگو سوگواری کنند بر عشقی
که نیامده رفت
و به گِل نشست کشتی پهلو نگرفته ...
بگو هر چه گفتی دروغی بیش نبود
و عشق چیزی نیست
جز بازی با کلمات ...
بگو ...
که بگذرم از تو
و عاقل تر از آن
که نگذرم از تو
و تو
چه خوش عاقلی
که آسوده گذشتی از من
اینجا مینویسم
لبخندی را که دیگر نیست
و شادی را که دفن شد
آنجا در جنگل
زیر پای تو ...
اینجا می سرایم
سقوط را
به ورطه ی نیستی
و ذوب شدن را
بر دل واژگان
بگو ابرها ببارند
برای زنی که دیگر نیست
و تو امروز بر دلش خنجر نشاندی
و حرف هایش را به هیچ گرفتی
بگو سوگواری کنند بر عشقی
که نیامده رفت
و به گِل نشست کشتی پهلو نگرفته ...
بگو هر چه گفتی دروغی بیش نبود
و عشق چیزی نیست
جز بازی با کلمات ...
بگو ...
نگاهم را بخوان...
می دانم!
به دلم افتاده...
من را ، از هر طرف
که بخوانی ام!
نامم بن بستیس، بر دیواری بلند
من ، سالهاست
دل بسته ام به طنابی،
که هروز لباس عشق، نم چشمانش
خیس میکند!
و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن
می کند!
به فال نیک گیرم...
برایـم،
به دروغ
پایت را میکشی
وسط ، تمام بازی های کودکانه...
معـرکه میگیری
و چه کودکـانه، هربار
بیشتــر بـاور میکنـم ،
لباسهای خیست را،
من ته کوچه!
در انتظارت نشسته ام!
می دانم!
به دلم افتاده...
من را ، از هر طرف
که بخوانی ام!
نامم بن بستیس، بر دیواری بلند
من ، سالهاست
دل بسته ام به طنابی،
که هروز لباس عشق، نم چشمانش
خیس میکند!
و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن
می کند!
به فال نیک گیرم...
برایـم،
به دروغ
پایت را میکشی
وسط ، تمام بازی های کودکانه...
معـرکه میگیری
و چه کودکـانه، هربار
بیشتــر بـاور میکنـم ،
لباسهای خیست را،
من ته کوچه!
در انتظارت نشسته ام!