2013-12-19، 07:34
دوران کودکی من با اصول مثلاً تربیتی در اصل با روش ترس و استرس آغاز شد و من یکی از ترسهایم دیگران بعنوان فک و فامیل و در و همسایه بود، انگار آنها معلمان تربیتی من بودند و من خودم را در محاصره نگاه و دید و تأییدات آنها قرار داشتم، با تلقینهایی که والدین من به من انتقال داده بودند، من بیشتر از حد به نظریات مردم بها دادم و همیشه انگار داشتم که تحت نظارت و زره بین آنها قرار داشت و این عادتی بلود که من فوراً تبدیل به وابستگی و هموابستگی به دیگران داشتم و هرگز جرات مخالفت و نه آوردن به دیگران نبودم و این دیگران برای من یک کابوس وحشتناک و یک مهک مقایسه کردن خودم در آوردم و حتی رنگ لباس و فذم موها و قیافه و دک و پوزم را از دیگران می پرسیدم و اگر آنها از من راضی بودند، نفسی به راحتی میکشیدم و الا هرگز خودم را نمی بخشیدم. من همه لحظات شیرین زندگیم را با تأیید نشدن از طرف دیگران تلخ و خراب کردم و همیشه آماده خدمتگذاری در حد غلامی و برده دیگران بودم، من خودم را خراب نظریات دیگران کرده بودم. این آموزشی بود که والدینم و بمرور دیگران بمن دادند که نظر و میل و خواسته دیگران خیلی ارجع تر از احساسات و عواطف من بود. من توانایی نفس کشیدن نداشتم اگر کسی از من ناراضی بود و من هرگز خودم را بخاطر اذیت شدن دیگران نمی بخشیدم. اکنون که در برنامه هستم به دیگران احترام میگذارم اما هرگز خواست و احساس خودم را بخاطرشان ندیده نمیگیرم در این برنامه اول خودم و دوم خودم و سوم خودم مهم هستم و در کنار دیگران لازم نمیبینم که نوکر آنها باشم تا من را تأیید کنند...