2014-12-26، 12:19
احساس میکردم که من مشکل روحی و روانی دارم و موجودی هیولایی و خطرناک در درونم قرار دارد و من را وادار به کارهایی میکرد که شخصاً دوست نداشتم آنها را انجام دهم. من خودم را فردی موفق و عاقل و اهل کارو زندگی و خانواده و کاملاً باهوش می دانستم که بهترین از هرلحاظ بودم. من هرکار خطا و اشتباهی را انجام میدادم، گردن دیگران می انداختم و خودم را حق بجانب می دانستم که اینکارها را من نمیکنم. این درحالی بود که میدانستم من اینکارها را میکنم و کارهایی که من انجام میدادم، هیچ دیوانه ای آن کارها را انجام نمیداد و من احساس میکردم که من توست یک موجود خطرناک درحال کنترل هستم که با دستور او هرخطا و گناهی را انجام میدادم، من از این موجود که در وجودم قرار دارد بسیار میترسیدم. بی اختیاری و عدم کنترلم را در مقابل دستورات آن نیروی قدرتمند کاملاً احساس میکردم. دیوانگی یک حالت معمولی برای انسان است، اما من جنون و سادیسم و خودمحوری و خودخواهی در وجودم بود و این هیولا خیلی بدتر از دیوانگی بود...