2015-06-17، 12:12
امروز اصلآباب را به خاطر ان مسایل مقصر نمی دانم چون خودم ان واکنش ها را در برابر او انتخاب کرده بودم .او چه تقصیری داشت که من با مسایل به ان صورت برخورد می کردم .ان روزها نمی دانستم که همه ی واکنش ها از بیماری های خود من سر چشمه می گیرد.اصلآنمی دانستم که یک جای کار خودم خراب است. متآسفانه رفتارهای بیمار گونه ام اوضاع را خراب تر می کرد.
هر چه مصرف مواد بیشتر می شد ،بازی های احمقانه ی بیشتری را شروع می کردیم .بعضی از ان بازی ها در رابطه با دوستان جدید باب بود که با او هم مصرف بودند.یکی از ان ها مردی به نام دنی جی بود که من فکر می کردم او باب را معتاد کرده وجالب اینجا بود که دنی هم مرا عامل اعتیاد باب می دانست.ان روز ها هر وقت من ودنی همدیگر را می دیدیم مثل سگ وگربه به هم می پریدیم .از ان روزها زمان زیادی می گذرد وبهبودی خیلی چیزها را عوض کرده است.بعد از این که باب ودنی بهبود یافتند،دنی یکی از بهترین دوستان من شد.ان روزهاهر وقت ان ها مشغول مصرف مواد می شدند ،تهدیدشان می کردم که به پلیس زنگ می زنم وان ها هم می ترسیدند که برای شان در دسری درست کنم.ان ها فکر می کردند که من واقعآبه پلیس تلفن می زنم اما حقیقت این است که من هرگز این کار را نکردم .این فقط یکی از بازیهای احمقانه ی ما بود .از ان دوران ،دعواهای من وباب بر سر مصرف مواد او شروع شد.در بیشتر این دعواها به باب می گفتم باید از خانه برود یا من خانه را ترک خواهم کرد.گاهی لباس های باب را جمع می کردم وبه سمتش حمله می کردم ولباس ها را به طرف او پرتاب می کردم.دیگر به این کار عادت کرده بودم.خنده دار بود!یک بار دنی به باب گفت "باب روی یک تکه کاغذ کلمه ی لباس ها را بنویس وبده به نانسی تا او مجبور نباشد برای پرتاب لباس هایت ،هر دفعه با زحمت همه ی کمدت را خالی کند؟"این بازی را بارها وبارها انجام دادم.
بیماری من با گذشت زمان رشد بیشتری می کرد ومن دیوانه تر می شدم .باب وکیل معتادان شده بود وبا همان ها مواد مصرف می کرد .دیوانه شده بودم ومعنی کارهای او را اصلآنمی فهمیدم .41کیلو شده بودم وهر چه می خوردم بالا می اوردم .دکترم دائمآبه من تذکر می دادکه "تو باید فکری به حال خودت بکنی ومی دانم که مشکلی داری .باید برای حل ان فکری کنی ."من تا حدی حرف دکتر را قبول داشتم اما نمی فهمیدم اشکال کار کجاست.سال ها می گذشت واوضاع واحوال ما بدتر می شد.بد حالی ما به جایی رسید که به یک روانشناس در بیمارستان سنت لوییس مراجعه کردم واز او خواستیم به داد زندگی مشترک مان برسد وفکری به حال مصرف مواد باب بکند.دکتر ،باب را معاینه کرد وبرای او به عنوان بخشی از درمان قرص تجویز کرد .اما من دلیل تجویز قرص ها را نفهمیدم واز او پرسیدم که دلیل تجویز این قرص ها چیست؟دکتر پاسخ داد "باب به نظر مرد ارامی می اید ،این طور نیست ؟"جواب دادم :"بله"وبا خودم فکر کردم:"او الان ارام است اما بعد از مصرف مواد به یک ادمخوار یا بهتر بگویم یک ادم روانی تبدیل می شود .به مرور ،اوضاع زندگی ما خیلی بدتر شد.من از نشر جسمانی بیمار شده بودم اما هنوز هم نمی توانستم بفهمم علت اصلی بیماری من چیست.کم کم همه ی دوستانم را از دست دادم ودیگر کسی برایم باقی نماند.عادت کرده بودم که همه ی ناراحتی هایم را سر فرزندانم خالی کنم ،با ان ها دعوا می کردم،به ان ها ناسزا ودشنام می دادم.کارم به جایی رسید که انواع واقسام مواد مخدر راامتحان کردم.
می خواستم بدان این مواد چه احساسی به انسان می دهد که باب حاضر نیست مصرف ان ها را کنار بگذارد.از طرفی هم دلم نمی خواست که مثل باب کنترل خود را از دست بدهم.اما مواد روی من هیچ اثری نگذاشت واین سوال من هم بی پاسخ ماند و واقعآنتوانستم تاثیر ان داروها را درک کنم.هنر پیشه ی ماهری بودم وخوب توانستم روی مصرف باب سر پوش بگذارم .حتی باب از من یاد گرفت که چطور مصرفش را پنهان کند.
او از من اموخت که چطور برای لا پوشانی مصرفش به مردم دروغ بگوید یا وقتی به قرارهایش نمی رسید،اسمان وریسمان ببافد.
برای من پرداخت صورتحساب ها خیلی مهم نبود،اما پرداخت پول بیمه خیلی برایم اهمیت داشت.
هر ماه به دفتر او می رفتم تا مطمین شوم که ایا منشی پول بیمه را به حساب می ریزد؟
فکر می کردم اگر باب بمیرد ،لااقل بیمه ی عمر داشته باشد.واقعآمی خواستم او را از زندگی ام بیرون کنم اما چطور؟بارها وسوسه شدم که در نوشابه ی او سم بریزم وکارش را تمام کنم .فکر موذی من می گفت که کسی نمی فهمد که من او را کشته ام.این ها فقط بخشی از افکار بیمار گونه ای بودند که از ذهنم می گذشت.
خوب می دانید که هیچ لحظه ای بدتر از ان لحظات نیست که معتادان بیرون از خانه نشه شده باشند وشما در خانه تنها باشیدواز شدت نگرانی نتوانید بخوابید. بسیاری از شب ها ی زندگی من به همین شکل گذشت .
در ان شب ها یا با نگرانی در خانه راه می رفتم یا خانه را در ساعت سه صبح کاغذ دیواری می کردم یا کارهای احمقانه ی دیگر ی از این قبیل انجام می دادم.
سرانجام یک روز با این نتیجه رسیدم که به موجودی عجیب وباور نکردنی تبدیل شده ام .دیگر خودم نبودم. بنابراین در جستجوی کمک بر امدم.در ان شرایط مادرم اولین کسی بود که به دادم رسید ومن از این بابت از او خیلی ممنونم.او از من حمایتی نکرد ،تنها چیزی که به من گفت این بود:"اصلا نگران باب نیستم برای تو بیشتر نگرانم چون تنها کسی هستی که کارت به تیمارستان روانی می کشد،باید فکری به حال خودت بکنی ."اری این تنها چیزی بود که مادرم به من گفت . این جریان باعث شد که کمی از سر درگمی خارج شوم.یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خیلی احساس افسردگی می کردک،با خودم فکر کردم که اگر زندگی این است که من دارم،دیگر زندگی را نمی خواهم وهیچ ارزشی برایم ندارد.حتی دیگر باب را هم مقصر نمی دانستم ؛من دیگر این زندگی را نمی خواستم.
امروز معتقدم مردمی که در اطراف ما بودند وزندگی ما رو می دیدند،مرا بیمارمی دیدندنه باب را چون من ان کارها را انجام می دادم نه باب.یا می خواستم او را بیرون کنم یا خودم خانه را ترک کنم.وحتما ان زمان همسایه ها حسابی گیج می شدند که بالاخره چه کسی در خانه ی ما زندگی می کند چون هر دوی ما چندین بار خانه را ترک کرده ودوباره باز گشته بودیم. هر روز تنهاتر وگوشه گیر تر می شدم وحال وروزم به طرز فجیعی اسفناک شده بود .به عنوان مثال ،پسر بزرگم در یک مسابقه ی تنیس شرکت کرده بود ومن برای تماشا ان مسابقه رفته بودم.با وجود این که مسابقه را تماشا می کردم اما اصلآحواسم به بازی نبود.وقتی بازی تمام شد،اصلآنمی دانستم پسرم برده یا باخته،اما
با نگاه به صورتش نتیجه ی ان را فهمیدم.در تمام طول مسابقه نگران باب بودم که مرده است یا زنده،چقدر پول خرج کرده یا با کدام دختر است؟تمام هوش وحواسم پیش او بود .این پریشانی افکار باعث شده بود که هیچ یک از اتفاقات دیگر زندگی را نبینم .مصیبت بر سرم فرود امده وخانواده ام دچار فاجعه شده بود. بعدها فهمیدم که همه ی این پریشانی ها به دلیل وابستگی من بود که باعث می شد همه ی زندگی ام به شخص دیگری اختصاص داشته باشد.بهانه ی تمام شادی هایم باب بود واحساس شادمانی به خودم تعلق نداشت.تمام زندگی ام ،وقف باب شده بود ودایمابه این فکر می کردم تا راهی برای ترک دادن او پیدا کنم.
هر چه مصرف مواد بیشتر می شد ،بازی های احمقانه ی بیشتری را شروع می کردیم .بعضی از ان بازی ها در رابطه با دوستان جدید باب بود که با او هم مصرف بودند.یکی از ان ها مردی به نام دنی جی بود که من فکر می کردم او باب را معتاد کرده وجالب اینجا بود که دنی هم مرا عامل اعتیاد باب می دانست.ان روز ها هر وقت من ودنی همدیگر را می دیدیم مثل سگ وگربه به هم می پریدیم .از ان روزها زمان زیادی می گذرد وبهبودی خیلی چیزها را عوض کرده است.بعد از این که باب ودنی بهبود یافتند،دنی یکی از بهترین دوستان من شد.ان روزهاهر وقت ان ها مشغول مصرف مواد می شدند ،تهدیدشان می کردم که به پلیس زنگ می زنم وان ها هم می ترسیدند که برای شان در دسری درست کنم.ان ها فکر می کردند که من واقعآبه پلیس تلفن می زنم اما حقیقت این است که من هرگز این کار را نکردم .این فقط یکی از بازیهای احمقانه ی ما بود .از ان دوران ،دعواهای من وباب بر سر مصرف مواد او شروع شد.در بیشتر این دعواها به باب می گفتم باید از خانه برود یا من خانه را ترک خواهم کرد.گاهی لباس های باب را جمع می کردم وبه سمتش حمله می کردم ولباس ها را به طرف او پرتاب می کردم.دیگر به این کار عادت کرده بودم.خنده دار بود!یک بار دنی به باب گفت "باب روی یک تکه کاغذ کلمه ی لباس ها را بنویس وبده به نانسی تا او مجبور نباشد برای پرتاب لباس هایت ،هر دفعه با زحمت همه ی کمدت را خالی کند؟"این بازی را بارها وبارها انجام دادم.
بیماری من با گذشت زمان رشد بیشتری می کرد ومن دیوانه تر می شدم .باب وکیل معتادان شده بود وبا همان ها مواد مصرف می کرد .دیوانه شده بودم ومعنی کارهای او را اصلآنمی فهمیدم .41کیلو شده بودم وهر چه می خوردم بالا می اوردم .دکترم دائمآبه من تذکر می دادکه "تو باید فکری به حال خودت بکنی ومی دانم که مشکلی داری .باید برای حل ان فکری کنی ."من تا حدی حرف دکتر را قبول داشتم اما نمی فهمیدم اشکال کار کجاست.سال ها می گذشت واوضاع واحوال ما بدتر می شد.بد حالی ما به جایی رسید که به یک روانشناس در بیمارستان سنت لوییس مراجعه کردم واز او خواستیم به داد زندگی مشترک مان برسد وفکری به حال مصرف مواد باب بکند.دکتر ،باب را معاینه کرد وبرای او به عنوان بخشی از درمان قرص تجویز کرد .اما من دلیل تجویز قرص ها را نفهمیدم واز او پرسیدم که دلیل تجویز این قرص ها چیست؟دکتر پاسخ داد "باب به نظر مرد ارامی می اید ،این طور نیست ؟"جواب دادم :"بله"وبا خودم فکر کردم:"او الان ارام است اما بعد از مصرف مواد به یک ادمخوار یا بهتر بگویم یک ادم روانی تبدیل می شود .به مرور ،اوضاع زندگی ما خیلی بدتر شد.من از نشر جسمانی بیمار شده بودم اما هنوز هم نمی توانستم بفهمم علت اصلی بیماری من چیست.کم کم همه ی دوستانم را از دست دادم ودیگر کسی برایم باقی نماند.عادت کرده بودم که همه ی ناراحتی هایم را سر فرزندانم خالی کنم ،با ان ها دعوا می کردم،به ان ها ناسزا ودشنام می دادم.کارم به جایی رسید که انواع واقسام مواد مخدر راامتحان کردم.
می خواستم بدان این مواد چه احساسی به انسان می دهد که باب حاضر نیست مصرف ان ها را کنار بگذارد.از طرفی هم دلم نمی خواست که مثل باب کنترل خود را از دست بدهم.اما مواد روی من هیچ اثری نگذاشت واین سوال من هم بی پاسخ ماند و واقعآنتوانستم تاثیر ان داروها را درک کنم.هنر پیشه ی ماهری بودم وخوب توانستم روی مصرف باب سر پوش بگذارم .حتی باب از من یاد گرفت که چطور مصرفش را پنهان کند.
او از من اموخت که چطور برای لا پوشانی مصرفش به مردم دروغ بگوید یا وقتی به قرارهایش نمی رسید،اسمان وریسمان ببافد.
برای من پرداخت صورتحساب ها خیلی مهم نبود،اما پرداخت پول بیمه خیلی برایم اهمیت داشت.
هر ماه به دفتر او می رفتم تا مطمین شوم که ایا منشی پول بیمه را به حساب می ریزد؟
فکر می کردم اگر باب بمیرد ،لااقل بیمه ی عمر داشته باشد.واقعآمی خواستم او را از زندگی ام بیرون کنم اما چطور؟بارها وسوسه شدم که در نوشابه ی او سم بریزم وکارش را تمام کنم .فکر موذی من می گفت که کسی نمی فهمد که من او را کشته ام.این ها فقط بخشی از افکار بیمار گونه ای بودند که از ذهنم می گذشت.
خوب می دانید که هیچ لحظه ای بدتر از ان لحظات نیست که معتادان بیرون از خانه نشه شده باشند وشما در خانه تنها باشیدواز شدت نگرانی نتوانید بخوابید. بسیاری از شب ها ی زندگی من به همین شکل گذشت .
در ان شب ها یا با نگرانی در خانه راه می رفتم یا خانه را در ساعت سه صبح کاغذ دیواری می کردم یا کارهای احمقانه ی دیگر ی از این قبیل انجام می دادم.
سرانجام یک روز با این نتیجه رسیدم که به موجودی عجیب وباور نکردنی تبدیل شده ام .دیگر خودم نبودم. بنابراین در جستجوی کمک بر امدم.در ان شرایط مادرم اولین کسی بود که به دادم رسید ومن از این بابت از او خیلی ممنونم.او از من حمایتی نکرد ،تنها چیزی که به من گفت این بود:"اصلا نگران باب نیستم برای تو بیشتر نگرانم چون تنها کسی هستی که کارت به تیمارستان روانی می کشد،باید فکری به حال خودت بکنی ."اری این تنها چیزی بود که مادرم به من گفت . این جریان باعث شد که کمی از سر درگمی خارج شوم.یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خیلی احساس افسردگی می کردک،با خودم فکر کردم که اگر زندگی این است که من دارم،دیگر زندگی را نمی خواهم وهیچ ارزشی برایم ندارد.حتی دیگر باب را هم مقصر نمی دانستم ؛من دیگر این زندگی را نمی خواستم.
امروز معتقدم مردمی که در اطراف ما بودند وزندگی ما رو می دیدند،مرا بیمارمی دیدندنه باب را چون من ان کارها را انجام می دادم نه باب.یا می خواستم او را بیرون کنم یا خودم خانه را ترک کنم.وحتما ان زمان همسایه ها حسابی گیج می شدند که بالاخره چه کسی در خانه ی ما زندگی می کند چون هر دوی ما چندین بار خانه را ترک کرده ودوباره باز گشته بودیم. هر روز تنهاتر وگوشه گیر تر می شدم وحال وروزم به طرز فجیعی اسفناک شده بود .به عنوان مثال ،پسر بزرگم در یک مسابقه ی تنیس شرکت کرده بود ومن برای تماشا ان مسابقه رفته بودم.با وجود این که مسابقه را تماشا می کردم اما اصلآحواسم به بازی نبود.وقتی بازی تمام شد،اصلآنمی دانستم پسرم برده یا باخته،اما
با نگاه به صورتش نتیجه ی ان را فهمیدم.در تمام طول مسابقه نگران باب بودم که مرده است یا زنده،چقدر پول خرج کرده یا با کدام دختر است؟تمام هوش وحواسم پیش او بود .این پریشانی افکار باعث شده بود که هیچ یک از اتفاقات دیگر زندگی را نبینم .مصیبت بر سرم فرود امده وخانواده ام دچار فاجعه شده بود. بعدها فهمیدم که همه ی این پریشانی ها به دلیل وابستگی من بود که باعث می شد همه ی زندگی ام به شخص دیگری اختصاص داشته باشد.بهانه ی تمام شادی هایم باب بود واحساس شادمانی به خودم تعلق نداشت.تمام زندگی ام ،وقف باب شده بود ودایمابه این فکر می کردم تا راهی برای ترک دادن او پیدا کنم.
«خدا با ماست»