2015-06-17، 12:28
ان شب بود که فهمیدم من خدا نیستم واگر او در راه تصادف کند وبمیرد،انتخاب خودش بوده است .ان شب،او را رها کردم وبه مراقبت خدا سپردم.انجام این کارها اصلآاسان نبود ومن بدون کمک دوستان بهبودی ام نمی توانستم ان را انجام دهم.در روزهایی که نمی توانستم خودم را دوست داشته باشم ونمی توانستم این کارها را به تنهایی انجام دهم ،دوستان بهبودی ام به من عشق می ورزیدند وحمایتی راکه احتیاج داشتم از جانب ان ها دریافت می کردم.
بعد از گذشت زمان کوتاهی ،فهمیدم که باید به باب فرصت بدهم تا برای بهبودی اش کمک بگیرد ویا خانه را ترک کند.با خودم فکر کردم دیگر نمی توانم با یک معتاد در حال مصرف،زندگی کنم وکاری از دست من ساخته نبود.امروز می دانم که ان موقع کار درستی انجام دادم .من نمی توانستم بایک مصرف کننده زندگی کنم .
وقتی باب به من گفت که می خواهد مواد را ترک کند خیلی شگفت زده شدم.از مراکز ترک اعتیاد کوچکترین اطلاعی نداشتم.در طی ان مدت،بسیاری از اعضای AAکمک های شایانی به من کردند چون در ان زمان ذر ژوپلین NAوجود نداشت.ان زمان الکلی های گمنام شهرمان ،حمایت های زیادی کردند همان طور که امروز من از طرف معتادان گمنام حمایت می شوم.
باب برنامه ی درمان خود را در فلوریدا انتخاب کرد وبه انجا رفت.این یک معجزه بود ومن وپسرهایم از صمیم قلب برایش ارزوی موفقیت وسلامتی کردیم.چند هفته بعد از رفتن باب،دوستان برنامه به من پیشنهاد کردند که اگر مایل باشم،می توانم پس از پایان مدت درمان باب نزد او بروم وچند هفته ای پیش او بمانم .ان ها فکر می کردند که این کار برای بهبودی باب مهم خواهد بود،بنابراین من هم پذیرفتم.
وقتی رسیدم از دیدن باب خیلی تعجب کردم.احساس کردم که اصلآاو را نمی شناسم.واقعآاو را نمی شناختم .ایا این همان مردی بود که من 20 سال پیش با او ازدواج کرده بودم ودوپسر نوجوان ودوست داشتنی از او داشتم ؟نه،من این مرد را نمی شناختم .احساس کردم با یک فرد غریبه روبرو شده ام .
به نظر م منطقی تر وارام تر شده بود.از وقتی با او اشنا شده بودم یا مشروب می نوشید یا مواد مخدر مصرف می کردواین اواخر مصرفش خیلی زیاد شده بود.حالا اواز بند الکل ومواد رها شده بود ومن با یک غریبه روبرو بودم.رفتار او ان قدر تغییر کرده بود که حتی از من هم منطقی تر وارام تر شده بود.یکدیگر را نمی شناختیم ودر این امر با هم کاملآموافق بودیم.او گفت که یک معتاد است ومهم ترین اولویت زندگی اش ،حضور در جلسات وکار کردن روی بهبودی اش است،ومن در درجه دوم قرار دارم.من هم همین احساس را داشتم وبرای من هم بهبودی ام در رآس قرار داشت وخانواده ام در درجه ی دوم بود.درست هم بود چون برنامه ی بهبودی،همه چیز زندگی من بود.
تصمیم گرفتیم که یک سال دیگر به زندگی مشترک خود ادامه دهیم.می توانستیم تلاش مان را بکنیم واگر بعد از یک سال نتوانستیم با هم باشیم،راه مان را جدا کنیم ولاآقل دوستان خوبی برای هم باشیم.
از این پیشنهاد بدم نیامد،دست کم دیگر از داد وفریاد وجر وبحث خبری نبود واین خیلی خوب بود .بنابراین ما بهبودی مان را با هم شروع کردیم وبا هم به اولین جلسه ی NAدر فلوریدا رفتیم.
شب اول ،دو جلسه در خانه ی سفید وکوچکی برگزار شد.جلسه ی خیلی خوبی بود.یکی از جلسات مربوط به تازه واردین ودیگری باز بود.افراد زیادی به جلسه ی تازه واردین نیامده بودنداما از دیدن تعداد شرکت کنندگان جلسه باز ،داشتم شاخ در می اوردم.تعداد حاضرین ان قدر زیاد بود که تقریبآ روی سر هم نشسته بودند.من قبل از ان اصلآ در مورد انجمن معتادان گمنام چیزی نشنیده بودم اما ان چه که از قبل یاد گرفته بودم وان چه که از باب می دانستم مرا متقاعد کرد که بدون شک باب به همین گروه تعلق دارد.
دختری به نام مری،جریان بهبودی اش را تعریف کرد که از اعتیاد به هرویین رها شده بود ومن فهمیدم که اگر رهایی از هرویین ممکن باشد پس باب هم می تواند از اعتیاد به تمام چیزهایی که مصرف می کرده،رها شود.من ان شب جلسه را با امید فراوانی برای بهبودی باب ترک کردم.یک نفر که هنوز هم او را نشناخته ام ،ساختمانی را در مرکز شهر وقف جلسات معتادان گمنام کرده بود.وقتی در مورداو سوال کردم که کیست وچرا این کار را کرده،به من پاسخ داده شد که او مرد جوانی است که از اعتیاد به هرویین رهایی یافته وحالا یکی از تجار موفق اتلانتاست.شنیدن این مطالب امید مرا برای باب بیشتر کرد.من واقعآ عاشق اعضای گروه شده بودم.حالا می دانم که این من نبودم که باب را نجات دادم بلکه اعضای NAوAAبودندکه بهبودی را به باب هدیه دادند.
وقتی ما به شهر مان برگشتیم هر دو به طور مرتب به جلسات می رفتیم ؛باب به AAومن به الانان .بعد از مدتی باب به جلسات NAومن نیز جلسات نارانان را در ژوپلین به راه انداختیم.از همان ابتدای کار ،من وباب با هم توافق کردیم که در زمان برگزاری جلسات مان از یکدیگر نخواهیم که به جلسه نرودودر خانه بماند،زیرا جلسات تنها راه نجات در زندگی ما بود.می دانم که اگر باب می خواهد بهبودی اش پایدار باشد باید تا حد امکان در جلسات بیشتری شرکت کند .من هم اگر می خواهم سلامت عقلم را به دست بیاورم،باید تا حد امکان در جلسات بیشتری شرکت کنم .برای این که بتوانم برای خودمان کاری انجام دهیم باید به یکدیگر ازادی عمل بدهیم .این نکته ی بسیار مهمی است.
همان طور که قبلا اشاره شد،اعتیاد یک بیماری خانوادگی است واگر اعضای خانواده پا به پای هم به سمت بهبودی حرکت نکنند،یکی از ان ها باید خانه را ترک کند.من این را کاملآ باور دارمودرستی ان را در خانواده هایی که فقط یکی از افراد در مسیر بهبودی حرکت می کند،به چشم دیده ام.
به چند دلیل وقتی درمان را شروع کردیم؛فکر می کردیم همه چیز قرار است خوب پیش برود.ولی واقعیت غیر از این بود .مشکلات هنوز وجود داشتند وما با کمک هم می توانستیم ان ها را پشت سر بگذاریم ؛درست مثل یک کار گروهی .مثلا وقتی مشکل بی پولی پیدا می کنیم؛با یکدیگر صحبت می کنیم واگر در رابطه با تربیت بچه ها به مشکل بر می خوریم،قبل از هر اقدامی،با هم صحبت کرده وبه توافق می رسیم .کاری که در گذشته سابقه نداشت.
سرانجام به ژوپلین برگشتیم .فرزندان مان داشتند از دیدن ما پر در می اوردند .نمی دانستند چه پیش امده است زیرا ما تا به حال با دعوا وتشنج زندگی می کردیم وان را به فضای خانه می کشاندیم.یکی از ان ها در دبیرستان ودیگری در کلاس ششم یا هفتم به تحصیل مشغول بود.هنوز چهره ی متعجب ان ها را به یاد دارم.از تعجب داشتند شاخ در می اوردند وهیچ سر در نمی اوردند که چه اتفاقی افتاده.
همیشه فکر می کردم که اعتیاد باتب ویا سرویس های نابجای من ،به پسرانم اسیب نرسانده است اما خیلی زود فهمیدم که سخت در اشتباه بوده ام!فرزندانم دچار مشکل شده بودند وبلد نبودند که چطور خودشان را با رفتاروتغییرات جدید ما هماهنگ کنند.درک این مطلب که ما دیگر با هم دعوا نمی کنیم یا خانه را ترک نمی کنیم برای ان ها بسیار مشکل بود.
حدود یک سال می شدکه من وباب مرتب در جلسات مان شرکت می کردیم.کم کم عصبانیت ها وپر خاش های پسر بزرگم شروع شد.می دانسم مشکلی وجود دارد اما نمی دانستم که اشکال کادر کجاست .با یکی از دوستان بهبودی ام که می دانستم می تواند کمکم کند،صحبت کردم .او به من گفت که "می دانی داری چه کار می کنی؟تلاش می کنی که روابط پدر وپسر را خوب کنی در حالی که اصلا به تو ربطی ندارد."
گفتم باید در موردش فکر کنم .چند روز بعد با دوستم تماس گرفتم .او گفت که باید روی وابستگی متقابلم کار کنم.گفتم:"ممکن است حق با تو باشد."وبرای اولین بار در زندگی ام برای خودم وقت گذاشتم وکاری کردم .بنابراین به یک برنامه ی 28 روزه ی وابستگی متقابل که شبیه برنامه ی درمان معتادان بود.
من ،باب وپسر ها را رها کردم وبرای اولین بار در زندگی ام سعی کردم فقط به نانسی فکر کنم واو را بهتر بشناسم.برای اولین بار بود که دقت می کردم نواقص شخصیتم را ببینم وبفهمم چه چیزهایی را باید تغییر دهم .به محیط خانه باز گشتم ،اما احساس کردم ضای خانه ،غیر قابل تحمل است واین به دلیل اغاز پرخاشگری های بروس بود.
بروس می خواست در دانشکده ای تحصیل کند که هزینه ی زیادی داشت واز ما توقع کمک مالی داشت.اگر او کوچک تر بود،با کمال میل کمکش می کردیم،اما ان موقع نه.او می بایست به جلسات قطع وابستگی میرفت.
خوشحالم که من وباب یاد گرفته بودیم که وقتی در خانواده ی بیمار زندگی می کنیم،چه طور می توانیمبه بقیه کمک کنیم.بابا قرادادی تنظیم کرد وهمه ی ما به جز سگ مان ان را امضا کردیم.او دو روز بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان به جلسات قطع وابستگی رفت.به یاد دارم وقتی او را به فرودگاه می بردمبا پدرش دست ندادوخداحافظی نکردوفکر می کردم تا اخر عمراو را نخواهم دید اما این طور نشد.او برای درمان وابستگی متقابل رفت واز ان جلسات مطالب بسیاری اموخت .او بسیاری از دیدگاه ها وبرخوردهایش را تغییر دادویاد گرفت چطور احساساتش را بشناسدوبا ان ها کنار بیاید.
امروز با پسر بزرگ مان (بروس )رابطه خیلی خوبی داریم،چون تنها کاری که من وبابا برایش می کنیم این است که تجربه ،نیرو وامیدمان را با او در میان می گذاریم.ما می توانیم به او اجازه دهیم ان طور که دلش می خواهد زندگی کند ومجبور نیستیم به او بگوییمچه کار بکند،وچه کار نکند.او می تواند خودش تصمیماتش را بگیرد.ما فقط باید تجربه ی امید به زندگی را با او در میان بگذاریم.البته مشارکت درباره ی امید به زندگی ،کار اسانی نیست.زیرا هر بار که او تلفن می کند واز مشکلاتش سخن می گوید،من می کوشم کمکش کنم تا ان را بر طرف کند.یک بار در شهر نیو اورلین ،جایی که بروس تحصیل می کرد سیل امده بود وصدمه ی زیادی به اپارتمان محل اقامت او زده بود.می دانستم اگر به او زنگ بزنم دلم می خواهد با هواپیما پیشش بروم وان جا را تعمییر کنم.می بایست اجازه می دادم باب با او صحبت کند چون نمی خواستم او را بیش از این به خودم وابسته کنم.نمی خواستم کاری که با باب انجام دادم را در مورد او هم تکرار کنم.من با حمایت های ناسالمم باعث شدم باب به مصرفش ادامه دهد حتی چیزی نمانده بود که در اثر مصرف مواد جانش را از دست بدهد.
تابستان همان سال من وباب برای شرکت در جشن 21 سالگی بروس به نیور اورلین رفتیم.خیلی خوش گذشت،در تمام ان مدت هیچ ناسزا وفحشی از زبان مان بیرون نیامد.فقط عشق بود واغوش های گرم،حقیقتا زیبابود.بروس بدون کمک ما به همه ی کارهایش می رسید وبالاخره در سال 1985 با افتخار فارغ التحصیل شد.
جالب است که شما با اعضای دیگر در مورد مشکلات مهم صحبت می کنید ودر حل ان به ان ها کمک می کنیدوچند سال بعد ان ها دوباره همان حرف ها را برای شما تکرار می کنند.من این امر را به زیبایی تجربه کرده ام .ما جلسات نارانان را در ژوپلین با چهار نفر اغاز کردیم؛من ودو خانم دیگر ومردی که پسرش به دلیل فروش مواد مخدر محکوم شده بود.به خوبی در خازرم هست که با ان مرد در مورد پسرش خیلی حرف زدم وکمش کردم تا ان بحران را پشت سر بگذارد.جالب این جاست که دو سال بعد ،همان مرد،همان حرف ها را در مورد پسر دومم کریستین به من زد.
کریستین پسر دوم من است.پسری با موهای بلوند ومجعد.وقتی به سن پانزده سالگی رسید،فهمیدم که باید مشکلاتی داشته باشد.با خودم فکر کردم:"خدایادوباره از اول شروع شد."کریستینمواد مصرف می کرد وبه همین دلیل از مدرسه اخراج شد.گیج واشفته شده بودم ،من ارزو داشتم او هم مثل برادرش به دانشکده برود ودرس بخواند.این دفعه با دفعات قبل یک تفاوت عمده داشت.اکنون من یک بیمار در حال بهبودی بودم ومجبور نبودم سر جای اولم برگردم چون من هنوز جلسه می رفتم وقدم ها را با خود ودوستان بهبودی کار می کردم.می دانستم مجبور نیستم این راه را به تنهایی طی کنم ،حتی اگر با یک مشکل برای چندمین بار مواجه می شدم .وهر وقت حالم بد می شدکافی بود به جلسه بروم یا به یکی از بچه های برنامه تلفن بزنم.
کار من وباب خیلی مشکل شده بود اما احساس می کردم مجبوریم،وباید کاری انجام دهیم.کریستین سنی نداشت وما می خواستیم از زندگی اش محافظت کنیم،البته اگر می توانستیم.از طرفی متنفر بودیم که ببینیم بهترین سال های زندگی او در حال خماری سپری شود.سرانجام با تحمل دردی سنگسن ،او را به پلیس معرفی کردیم وان ها او را به باز داشتگاه بردند.فردای ان روز ،من وباب به ملاقات او می رفتین.برای هر دوی مان کار بسیار سختی بود.
بعد از گذشت زمان کوتاهی ،فهمیدم که باید به باب فرصت بدهم تا برای بهبودی اش کمک بگیرد ویا خانه را ترک کند.با خودم فکر کردم دیگر نمی توانم با یک معتاد در حال مصرف،زندگی کنم وکاری از دست من ساخته نبود.امروز می دانم که ان موقع کار درستی انجام دادم .من نمی توانستم بایک مصرف کننده زندگی کنم .
وقتی باب به من گفت که می خواهد مواد را ترک کند خیلی شگفت زده شدم.از مراکز ترک اعتیاد کوچکترین اطلاعی نداشتم.در طی ان مدت،بسیاری از اعضای AAکمک های شایانی به من کردند چون در ان زمان ذر ژوپلین NAوجود نداشت.ان زمان الکلی های گمنام شهرمان ،حمایت های زیادی کردند همان طور که امروز من از طرف معتادان گمنام حمایت می شوم.
باب برنامه ی درمان خود را در فلوریدا انتخاب کرد وبه انجا رفت.این یک معجزه بود ومن وپسرهایم از صمیم قلب برایش ارزوی موفقیت وسلامتی کردیم.چند هفته بعد از رفتن باب،دوستان برنامه به من پیشنهاد کردند که اگر مایل باشم،می توانم پس از پایان مدت درمان باب نزد او بروم وچند هفته ای پیش او بمانم .ان ها فکر می کردند که این کار برای بهبودی باب مهم خواهد بود،بنابراین من هم پذیرفتم.
وقتی رسیدم از دیدن باب خیلی تعجب کردم.احساس کردم که اصلآاو را نمی شناسم.واقعآاو را نمی شناختم .ایا این همان مردی بود که من 20 سال پیش با او ازدواج کرده بودم ودوپسر نوجوان ودوست داشتنی از او داشتم ؟نه،من این مرد را نمی شناختم .احساس کردم با یک فرد غریبه روبرو شده ام .
به نظر م منطقی تر وارام تر شده بود.از وقتی با او اشنا شده بودم یا مشروب می نوشید یا مواد مخدر مصرف می کردواین اواخر مصرفش خیلی زیاد شده بود.حالا اواز بند الکل ومواد رها شده بود ومن با یک غریبه روبرو بودم.رفتار او ان قدر تغییر کرده بود که حتی از من هم منطقی تر وارام تر شده بود.یکدیگر را نمی شناختیم ودر این امر با هم کاملآموافق بودیم.او گفت که یک معتاد است ومهم ترین اولویت زندگی اش ،حضور در جلسات وکار کردن روی بهبودی اش است،ومن در درجه دوم قرار دارم.من هم همین احساس را داشتم وبرای من هم بهبودی ام در رآس قرار داشت وخانواده ام در درجه ی دوم بود.درست هم بود چون برنامه ی بهبودی،همه چیز زندگی من بود.
تصمیم گرفتیم که یک سال دیگر به زندگی مشترک خود ادامه دهیم.می توانستیم تلاش مان را بکنیم واگر بعد از یک سال نتوانستیم با هم باشیم،راه مان را جدا کنیم ولاآقل دوستان خوبی برای هم باشیم.
از این پیشنهاد بدم نیامد،دست کم دیگر از داد وفریاد وجر وبحث خبری نبود واین خیلی خوب بود .بنابراین ما بهبودی مان را با هم شروع کردیم وبا هم به اولین جلسه ی NAدر فلوریدا رفتیم.
شب اول ،دو جلسه در خانه ی سفید وکوچکی برگزار شد.جلسه ی خیلی خوبی بود.یکی از جلسات مربوط به تازه واردین ودیگری باز بود.افراد زیادی به جلسه ی تازه واردین نیامده بودنداما از دیدن تعداد شرکت کنندگان جلسه باز ،داشتم شاخ در می اوردم.تعداد حاضرین ان قدر زیاد بود که تقریبآ روی سر هم نشسته بودند.من قبل از ان اصلآ در مورد انجمن معتادان گمنام چیزی نشنیده بودم اما ان چه که از قبل یاد گرفته بودم وان چه که از باب می دانستم مرا متقاعد کرد که بدون شک باب به همین گروه تعلق دارد.
دختری به نام مری،جریان بهبودی اش را تعریف کرد که از اعتیاد به هرویین رها شده بود ومن فهمیدم که اگر رهایی از هرویین ممکن باشد پس باب هم می تواند از اعتیاد به تمام چیزهایی که مصرف می کرده،رها شود.من ان شب جلسه را با امید فراوانی برای بهبودی باب ترک کردم.یک نفر که هنوز هم او را نشناخته ام ،ساختمانی را در مرکز شهر وقف جلسات معتادان گمنام کرده بود.وقتی در مورداو سوال کردم که کیست وچرا این کار را کرده،به من پاسخ داده شد که او مرد جوانی است که از اعتیاد به هرویین رهایی یافته وحالا یکی از تجار موفق اتلانتاست.شنیدن این مطالب امید مرا برای باب بیشتر کرد.من واقعآ عاشق اعضای گروه شده بودم.حالا می دانم که این من نبودم که باب را نجات دادم بلکه اعضای NAوAAبودندکه بهبودی را به باب هدیه دادند.
وقتی ما به شهر مان برگشتیم هر دو به طور مرتب به جلسات می رفتیم ؛باب به AAومن به الانان .بعد از مدتی باب به جلسات NAومن نیز جلسات نارانان را در ژوپلین به راه انداختیم.از همان ابتدای کار ،من وباب با هم توافق کردیم که در زمان برگزاری جلسات مان از یکدیگر نخواهیم که به جلسه نرودودر خانه بماند،زیرا جلسات تنها راه نجات در زندگی ما بود.می دانم که اگر باب می خواهد بهبودی اش پایدار باشد باید تا حد امکان در جلسات بیشتری شرکت کند .من هم اگر می خواهم سلامت عقلم را به دست بیاورم،باید تا حد امکان در جلسات بیشتری شرکت کنم .برای این که بتوانم برای خودمان کاری انجام دهیم باید به یکدیگر ازادی عمل بدهیم .این نکته ی بسیار مهمی است.
همان طور که قبلا اشاره شد،اعتیاد یک بیماری خانوادگی است واگر اعضای خانواده پا به پای هم به سمت بهبودی حرکت نکنند،یکی از ان ها باید خانه را ترک کند.من این را کاملآ باور دارمودرستی ان را در خانواده هایی که فقط یکی از افراد در مسیر بهبودی حرکت می کند،به چشم دیده ام.
به چند دلیل وقتی درمان را شروع کردیم؛فکر می کردیم همه چیز قرار است خوب پیش برود.ولی واقعیت غیر از این بود .مشکلات هنوز وجود داشتند وما با کمک هم می توانستیم ان ها را پشت سر بگذاریم ؛درست مثل یک کار گروهی .مثلا وقتی مشکل بی پولی پیدا می کنیم؛با یکدیگر صحبت می کنیم واگر در رابطه با تربیت بچه ها به مشکل بر می خوریم،قبل از هر اقدامی،با هم صحبت کرده وبه توافق می رسیم .کاری که در گذشته سابقه نداشت.
سرانجام به ژوپلین برگشتیم .فرزندان مان داشتند از دیدن ما پر در می اوردند .نمی دانستند چه پیش امده است زیرا ما تا به حال با دعوا وتشنج زندگی می کردیم وان را به فضای خانه می کشاندیم.یکی از ان ها در دبیرستان ودیگری در کلاس ششم یا هفتم به تحصیل مشغول بود.هنوز چهره ی متعجب ان ها را به یاد دارم.از تعجب داشتند شاخ در می اوردند وهیچ سر در نمی اوردند که چه اتفاقی افتاده.
همیشه فکر می کردم که اعتیاد باتب ویا سرویس های نابجای من ،به پسرانم اسیب نرسانده است اما خیلی زود فهمیدم که سخت در اشتباه بوده ام!فرزندانم دچار مشکل شده بودند وبلد نبودند که چطور خودشان را با رفتاروتغییرات جدید ما هماهنگ کنند.درک این مطلب که ما دیگر با هم دعوا نمی کنیم یا خانه را ترک نمی کنیم برای ان ها بسیار مشکل بود.
حدود یک سال می شدکه من وباب مرتب در جلسات مان شرکت می کردیم.کم کم عصبانیت ها وپر خاش های پسر بزرگم شروع شد.می دانسم مشکلی وجود دارد اما نمی دانستم که اشکال کادر کجاست .با یکی از دوستان بهبودی ام که می دانستم می تواند کمکم کند،صحبت کردم .او به من گفت که "می دانی داری چه کار می کنی؟تلاش می کنی که روابط پدر وپسر را خوب کنی در حالی که اصلا به تو ربطی ندارد."
گفتم باید در موردش فکر کنم .چند روز بعد با دوستم تماس گرفتم .او گفت که باید روی وابستگی متقابلم کار کنم.گفتم:"ممکن است حق با تو باشد."وبرای اولین بار در زندگی ام برای خودم وقت گذاشتم وکاری کردم .بنابراین به یک برنامه ی 28 روزه ی وابستگی متقابل که شبیه برنامه ی درمان معتادان بود.
من ،باب وپسر ها را رها کردم وبرای اولین بار در زندگی ام سعی کردم فقط به نانسی فکر کنم واو را بهتر بشناسم.برای اولین بار بود که دقت می کردم نواقص شخصیتم را ببینم وبفهمم چه چیزهایی را باید تغییر دهم .به محیط خانه باز گشتم ،اما احساس کردم ضای خانه ،غیر قابل تحمل است واین به دلیل اغاز پرخاشگری های بروس بود.
بروس می خواست در دانشکده ای تحصیل کند که هزینه ی زیادی داشت واز ما توقع کمک مالی داشت.اگر او کوچک تر بود،با کمال میل کمکش می کردیم،اما ان موقع نه.او می بایست به جلسات قطع وابستگی میرفت.
خوشحالم که من وباب یاد گرفته بودیم که وقتی در خانواده ی بیمار زندگی می کنیم،چه طور می توانیمبه بقیه کمک کنیم.بابا قرادادی تنظیم کرد وهمه ی ما به جز سگ مان ان را امضا کردیم.او دو روز بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان به جلسات قطع وابستگی رفت.به یاد دارم وقتی او را به فرودگاه می بردمبا پدرش دست ندادوخداحافظی نکردوفکر می کردم تا اخر عمراو را نخواهم دید اما این طور نشد.او برای درمان وابستگی متقابل رفت واز ان جلسات مطالب بسیاری اموخت .او بسیاری از دیدگاه ها وبرخوردهایش را تغییر دادویاد گرفت چطور احساساتش را بشناسدوبا ان ها کنار بیاید.
امروز با پسر بزرگ مان (بروس )رابطه خیلی خوبی داریم،چون تنها کاری که من وبابا برایش می کنیم این است که تجربه ،نیرو وامیدمان را با او در میان می گذاریم.ما می توانیم به او اجازه دهیم ان طور که دلش می خواهد زندگی کند ومجبور نیستیم به او بگوییمچه کار بکند،وچه کار نکند.او می تواند خودش تصمیماتش را بگیرد.ما فقط باید تجربه ی امید به زندگی را با او در میان بگذاریم.البته مشارکت درباره ی امید به زندگی ،کار اسانی نیست.زیرا هر بار که او تلفن می کند واز مشکلاتش سخن می گوید،من می کوشم کمکش کنم تا ان را بر طرف کند.یک بار در شهر نیو اورلین ،جایی که بروس تحصیل می کرد سیل امده بود وصدمه ی زیادی به اپارتمان محل اقامت او زده بود.می دانستم اگر به او زنگ بزنم دلم می خواهد با هواپیما پیشش بروم وان جا را تعمییر کنم.می بایست اجازه می دادم باب با او صحبت کند چون نمی خواستم او را بیش از این به خودم وابسته کنم.نمی خواستم کاری که با باب انجام دادم را در مورد او هم تکرار کنم.من با حمایت های ناسالمم باعث شدم باب به مصرفش ادامه دهد حتی چیزی نمانده بود که در اثر مصرف مواد جانش را از دست بدهد.
تابستان همان سال من وباب برای شرکت در جشن 21 سالگی بروس به نیور اورلین رفتیم.خیلی خوش گذشت،در تمام ان مدت هیچ ناسزا وفحشی از زبان مان بیرون نیامد.فقط عشق بود واغوش های گرم،حقیقتا زیبابود.بروس بدون کمک ما به همه ی کارهایش می رسید وبالاخره در سال 1985 با افتخار فارغ التحصیل شد.
جالب است که شما با اعضای دیگر در مورد مشکلات مهم صحبت می کنید ودر حل ان به ان ها کمک می کنیدوچند سال بعد ان ها دوباره همان حرف ها را برای شما تکرار می کنند.من این امر را به زیبایی تجربه کرده ام .ما جلسات نارانان را در ژوپلین با چهار نفر اغاز کردیم؛من ودو خانم دیگر ومردی که پسرش به دلیل فروش مواد مخدر محکوم شده بود.به خوبی در خازرم هست که با ان مرد در مورد پسرش خیلی حرف زدم وکمش کردم تا ان بحران را پشت سر بگذارد.جالب این جاست که دو سال بعد ،همان مرد،همان حرف ها را در مورد پسر دومم کریستین به من زد.
کریستین پسر دوم من است.پسری با موهای بلوند ومجعد.وقتی به سن پانزده سالگی رسید،فهمیدم که باید مشکلاتی داشته باشد.با خودم فکر کردم:"خدایادوباره از اول شروع شد."کریستینمواد مصرف می کرد وبه همین دلیل از مدرسه اخراج شد.گیج واشفته شده بودم ،من ارزو داشتم او هم مثل برادرش به دانشکده برود ودرس بخواند.این دفعه با دفعات قبل یک تفاوت عمده داشت.اکنون من یک بیمار در حال بهبودی بودم ومجبور نبودم سر جای اولم برگردم چون من هنوز جلسه می رفتم وقدم ها را با خود ودوستان بهبودی کار می کردم.می دانستم مجبور نیستم این راه را به تنهایی طی کنم ،حتی اگر با یک مشکل برای چندمین بار مواجه می شدم .وهر وقت حالم بد می شدکافی بود به جلسه بروم یا به یکی از بچه های برنامه تلفن بزنم.
کار من وباب خیلی مشکل شده بود اما احساس می کردم مجبوریم،وباید کاری انجام دهیم.کریستین سنی نداشت وما می خواستیم از زندگی اش محافظت کنیم،البته اگر می توانستیم.از طرفی متنفر بودیم که ببینیم بهترین سال های زندگی او در حال خماری سپری شود.سرانجام با تحمل دردی سنگسن ،او را به پلیس معرفی کردیم وان ها او را به باز داشتگاه بردند.فردای ان روز ،من وباب به ملاقات او می رفتین.برای هر دوی مان کار بسیار سختی بود.
«خدا با ماست»