2014-01-14، 11:13
ماجرای درخت و مرد و اعتماد به خدا
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در
این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد
گفت: خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به ای
بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این
کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا!خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود
اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در
این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد
گفت: خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به ای
بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این
کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا!خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود
اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه
تمام ارسالهایم تجربه گذشته ام است و دیدم نسبت به بهبودی تغییر کرده است و اینها نیست