2015-02-05، 12:01
غروب بود دلم گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم
به اسمون نگاه کردم دیدم
اون بیشتر از همه دلش گرفته
غروب دلگیری بود ...............
دلم می خواست فریاد بزنم
یا با صدای بلند گریه کنم
اما نمیشد.یه بغض داشت
منو اروم اروم خفه میکرد
رفتم سراغ دفتر خاطراتم
اولین ورق که زدم همه غم هام
اومدن جلوی چشمام دلم بیشتر
گرفت دفتر رو بستم..............
تا چشمام دوباره بارونی نشه....
به اسمون نگاه کردم دیدم
اون بیشتر از همه دلش گرفته
غروب دلگیری بود ...............
دلم می خواست فریاد بزنم
یا با صدای بلند گریه کنم
اما نمیشد.یه بغض داشت
منو اروم اروم خفه میکرد
رفتم سراغ دفتر خاطراتم
اولین ورق که زدم همه غم هام
اومدن جلوی چشمام دلم بیشتر
گرفت دفتر رو بستم..............
تا چشمام دوباره بارونی نشه....