2014-06-23، 06:51
پــــدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه ات، کودکی هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.
می خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاط مان، پنهانی، غصه هایی را خوردی که مال تو نبودند!
ببخش اگر ناخن های ضرب دیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر عکس قاب گرفته ات بزنم.
آن روزها، سایه ات آنقدر بزرگ بود که وقتی می ایستادی، همه چیز را فرا میگرفت؛ اما امروز، اما امروز سایه ی سنگ مزارت روی تو را پوشانده است.
دلم می خواهد به یکباره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبی ات را که نگاه می کردی، یادم می آمد که وقت غنچه ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو
می خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاط مان، پنهانی، غصه هایی را خوردی که مال تو نبودند!
ببخش اگر ناخن های ضرب دیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر عکس قاب گرفته ات بزنم.
آن روزها، سایه ات آنقدر بزرگ بود که وقتی می ایستادی، همه چیز را فرا میگرفت؛ اما امروز، اما امروز سایه ی سنگ مزارت روی تو را پوشانده است.
دلم می خواهد به یکباره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبی ات را که نگاه می کردی، یادم می آمد که وقت غنچه ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو