زمستان رسید و کوههای البرز از ترس ِ سرما کاپشن ِ سفیدشون رو بر تن کردند
گفت: روی قولی که بهم داده وای میسه! :: گفتم: اگر دادیش به من، بذار خودم روش وای میسم.
اجساد ِ یخ زدهی قطرات باران یکی یکی از آسمان سقوط میکنند :: برف
آزادی پرنده از قفس هنر نیست! هنر نساختن قفس است
کسی نمیتواند دست به «دامن ِ» مردان شود
آدم روشنفکر نیازی به نور چراغ ندارد
یک به صفر گفت: عددی نیستی
سایهام نور را بیشتر از صاحبش دوست دارد
سمت راستم نشسته بود، نمیتوانست چپ چپ نگاهم کند
اگر قرار بود حیوان باشم، دوست داشتم آدم باشم