2015-06-17، 12:11
به بازیهای احمقانه عادت داشتم"زندگی نانسی.ربا
اسم من نانسی است واهل شهر ژوپلین ایالت میسوری(امریکا)هستم.من یکی از اعضای شکر گذار گروه نارانان شهرمان هستم.به نظر من گروه های نارانان این شهر ،از بزرگترین گروه های نارانان این ایالت است ومن همه ی اعضای ان را از صمیم قلب دوست دارم،زیرا از طرف ان ها خیلی حمایت شدم واین برایم بسیار ارزشمند ومهم است.
به اعتقاد من اعتیاد یک بیماری خانوادگی است وهمه ی اعضای خانواده باید در کنار هم در مسیر بهبودی گام بردارند.در غیر این صورت یکی از ان ها باید خانواده را ترک کند.احساس می کنم که برنامه ی نا رانان زندگی مرا مانند زندگی یک معتاد نجات داد وبه همین دلیل از این برنامه بی نهایت سپاسگزارم.می خواهم عشقی را که اعضای انجمن به من هدیه کردند،به شما بدهم وشما را در تجربه ،نیرو وامیدم شریک کنم.
من در خانواده ای متولد شدم که اعتیاد به الکل ومواد در ان وجود نداشت.خانواده ی ما سه فرزند داشت که من کوچکترین ان ها بودم؛تنها دختر خانه .دختر بچه ای لوس که در یک خانواده ی محدود وبسته بزرگ شده بود .شایدهمین مسآله باعث شده بود در نوجوانی به سمت افراد معتاد گرایش پیدا کنم .من به افرادی که الکل ومواد مخدر مصرف می کردند علاقه ی زیادی داشتم.نمی دانم شاید در وجود ان ها خصلتی وجود داشت که باعث میشد جذب ان ها شوم .
به نظر می رسید ان ها دارای نوعی اعتماد به نفس بودند ومی دانستند دارند چه می کنند .همین ها باعث علاقه ی من به انها می شد.وقتی در دبیرستان تحصیل می کردم با یکی از این افراد اشنا شدم که باب نام داشت.اولین ملاقاتم بااو را به یاد می اورم،به نظر می رسیدکه او می دانست می خواهد چه کاره شود،می دانست که می خواهد کجا برود واعتماد به نفس بالایی داشت.این در حالی بود که من در ان زمان ذره ای اعتماد به نفس نداشتم و همین امر ما را به خوبی با هم هماهنگ کرد.همیشه تعجب می کردم که او چطور می تواند این همه مشروب بخورد.من اصلآنمی توانستم به اندازه ی او بخورم چون بلافاصله حالم به هم می خورد.
مدتی با هم ارتباط داشتیم وبعد از پایان دبیرستان ،ازدواج کردیم.همه ی زندگی مان را در بیست وهشت چمدان گذاشتیم وبا اتوبوس گری هاند به شیکاگو نقل مکان کردیم ودر زیر زمین یک اپارتمان کوچک ،زندگی دو نفره ی خود را اغاز کردیم .ان روزها من کار می کردم وباب به دانشکده می رفت. می دانستم که باب مشروب می خورد اما فکر می کردم می توانم او را تغییر دهم و اگر دوستانش را خودم انتخاب کنم ،در ان صورت فقط کسانی را انتخاب می کنم که نتواند با ان ها این همه مشروب بخورد.
زندگی مان تا مدتی به ارامی گذشت.اما من نمی دانستم که این بیماری پیش رونده است.حالا وقتی خاطرات ان روز ها را مرور می کنم،می فهمم که چگونه این بیماری در زندگی ما پیشرفت کرد.باب،اغلب اوقات قبل از رفتن به دانشکده مشروب می خورد واین کار او باعث دعوا ودر گیری ما می شد.اما همیشه اخر این دعواها به صلح واشتی ختم می شد .در همین دوران بود که اولین فرزندمان به دنیا امد اما خیلی زود مرد.مرگ فرزندم اثر بدی روی من گذاشت وبه همین دلیل نسبت به مشروب خواری او سخت گیرتر شدم .بعد مرگ پسرم،تصمیم گرفتیم از شیکاگو برویم.باب داشت فارغ التحصیل می شد وما احساس می کردیم به تنوع احتیاج داریم.باب تصمیم داشت به دانشکده ی حقوق برود وحقوق بخواند.من مطمین بودم که او موفق خواهد شد وبه همین دلیل به او گفتم که هر دانشکده ای را که او برای تحصیل انتخاب کند من هم قبول دارم وبا او می روم. فکر می کنید که او کجا را انتخاب کرد؟نیواورلین جایی که من ان را شهر گناه می نامم.خیلی زود فهمیدم که از این شهر متنفرم وکار به جایی رسید که زندگی در این شهر را دلیل همه ی مشکلات زندگی ام دانستم .
احساس می کنم که بیماری من در همین جا شکوفا شد ومعلوم شد که من به معتادان اعتیاد پیدا کرده ام.باب دوست داشت مهمانی بدهد وهمکلاسی های مشروب خوارش را به خانه بیاوردودر این جمع دوستانه ،من باید از ان ها پذیرایی می کردم.اغلب اوقات او سر شب می خوابید ومن می ماندم با عده ای مست که باید مثل یک پرستار از ان ها مراقبت می کردم .این در حالی بود که فردا صبح باید سر کارم حاضر می شدم .چه زمان هایی که تا پاسی از شب با یکی از دوستان مست باب ،در خیابان سنت چارلز پرسه می زدم،با صدای بلند حرف می زدم،به گل ها نگاه می کردم.نمی دانم همسایه ها درباره ام چه فکری می کردند اما می توانم حدس بزنم که مرا فردی لاابالی ودارای مشکلات اخلاقی می دانستند .ان روزها،خشم خود را با اعمالی مانند چیغ زدن،فریاد کشیدن یا سایر کارهای دیوانه وار ،نشان می دادم.من برای همکلاسی های باب یک تکیه گاه عاطفی شده بودم؛کسانی که بیشتر شان مجرد بودند.هر وقت ان ها به محله ی فرانسوی ها می رفتند ،مست می کردندودر خانه یکی از دوستان جمع می شدند.تنها کسی که به ذهن شان می رسید وبه او زنگ می زدند ،من بودم.من هم هر موقع از شب که بود ،سوار اتوبوس برقی می شدم وخودم را برای کمک به ان ها می رساندم.حالا که به ان روز ها نگاه می کنم بیماری های خودم را به وضوح می بینم ومی فهمم که چگونه بیماری ام،اختیار زندگی را از دستم خارج کرده بود.از همه ی اطرافیانم مراقبت می کردم ،کارها را سر وسامان می دادم وتا می توانستم داد وفریاد می کردم .واقعآدر این دیوانگی ها استاد شده بودم .به یاد می اورم نه ماه باردار بودم ودوستان باب مهمانی گرفته بودند وچون هر وقت به کمک احتیاج داشتند به من زنگ می زدند،ان شب هم طبق معمول همین کار را کردند ومرا برای کمک احضار کردند ومن بدون توجه به وضعیتم ،با شتاب خودم را به ان ها رساندم.قبل از فارغ التحصیلی باب،پسرمان بروس در نیو اورلین به دنیا امد.تصمیم داشتیم وقتی باب فارغ التحصیل شد،به استرالیا مهاجرت کنیم،چون فکر می کردیم می توانیم در ان جا پولدار شویم.هر وقت می خواستیم اوضاع را روبراه کنیم،محل زندگی مان را تغییر می دادیم.اما هیچ گاه زندگی مان از ان چه که بود بهتر نمی شد.غربت ،مارا خیلی ازار داد تا جایی که دوباره به ژوپلین باز گشتیم.ما نمی دانستیم واقعیت های زندگی خود را ببینیم،نمی دانستیم اوضاع پریشان خانه ی ما با پولدار شدن یا تغییر جا ومکان ،خوب نمی شود.چون ماهیت بیماری های خود را نمی شناختیم.فکر می کردم که اگر شوهرم بیشتر کار کند،اگر بتوانیم خانه بخریم ،اگر باز هم بچه دار شویم ،همه چیز درست می شود .همه ی این ها اتفاق افتاد اما باز هم اوضاع ،ان طور که می خواستم نشد.باب به شدت کار می کردواز همان زمان یک شب در هفته را برای تفریح به تنهایی بیرون می رفت .من فکر می کردم که چون او تمام
هفته را به سختی کار می کند ،پس این حق را دارد که یک شب را هم خارج از خانه باشد وتفریح کند .من نیز خودم را مشغول بچه
داری کرده بودم وچون خودم را همسر یک مرد موجه ((ابرومند ))می دانستم،در فعالیت های اجتماعی شهر شر کت می کردم
باوجوداین که اصلاعلاقه ای به این کار نداشتم ولی برای حفظ ظاهر،این کار را انجام می دادم.چند سالی همین طور زندگی کردیم
ومن خیلی خوشحال بودم چون فکر می کردم همه چیز مرتب است .همان سال ها خانه ای خریدیم ودومین پسرمان کریستین هم
بدنیا امد.دیگر بهتر از این نمی شد.باب وکالت پرونده هایی را به عهده می گرفت که با مواد مخدر ارتباط داشتند .اواسط دهه 1960بود.ان زمان هیپی ها روی بورس بودند وباب پرونده های ان ها را هم به عهده می گرفت .همین بر تعداد موکلان او اضافه می کرد وکم کم غیبت های او از خانه بیشتر شد.من فکر می کردم که این غیبت ها به خاطر مشغله های کاری اوست.
مشروب خواری اش بیشتر شده بود اما من با خودم می گفتم که "هنوز اوضاع خیلی بد نیست."فکر می کردم که بالاخره این روزها هم تمام می شود وامیدوار بودم که همه چیز خوب خواهدشد.اما طولی نکشید که اوضاع بدتر شد.خوب یادم هست که یک شب وقتی بچه ها خوابیده بودند ومن مشغول گرم کردن غذا برای باب بودم ،او در اتاق ناهار خوری اعتراف کرد که ماری جوانا می کشدواز سایر مواد مخدر سنگین هم استفاده می کند.
به او گفتم :"چطور توانستی با وجود من وبچه ها چنین کاری را بکنی؟"باورم نمی شد.مات ومبهوت مانده بودم .احساس می کردم نابود شده ام .به او گفتم :"تو در یک شهر کوچک زندگی می کنی وادم خوشنامی هستی.چه طور توانستی این کار را بکنی؟"گیج ودرمانده شده بودم وتا سه روز حالت تهوع شدید داشتم وداشتم دیوانه می شدم.
اسم من نانسی است واهل شهر ژوپلین ایالت میسوری(امریکا)هستم.من یکی از اعضای شکر گذار گروه نارانان شهرمان هستم.به نظر من گروه های نارانان این شهر ،از بزرگترین گروه های نارانان این ایالت است ومن همه ی اعضای ان را از صمیم قلب دوست دارم،زیرا از طرف ان ها خیلی حمایت شدم واین برایم بسیار ارزشمند ومهم است.
به اعتقاد من اعتیاد یک بیماری خانوادگی است وهمه ی اعضای خانواده باید در کنار هم در مسیر بهبودی گام بردارند.در غیر این صورت یکی از ان ها باید خانواده را ترک کند.احساس می کنم که برنامه ی نا رانان زندگی مرا مانند زندگی یک معتاد نجات داد وبه همین دلیل از این برنامه بی نهایت سپاسگزارم.می خواهم عشقی را که اعضای انجمن به من هدیه کردند،به شما بدهم وشما را در تجربه ،نیرو وامیدم شریک کنم.
من در خانواده ای متولد شدم که اعتیاد به الکل ومواد در ان وجود نداشت.خانواده ی ما سه فرزند داشت که من کوچکترین ان ها بودم؛تنها دختر خانه .دختر بچه ای لوس که در یک خانواده ی محدود وبسته بزرگ شده بود .شایدهمین مسآله باعث شده بود در نوجوانی به سمت افراد معتاد گرایش پیدا کنم .من به افرادی که الکل ومواد مخدر مصرف می کردند علاقه ی زیادی داشتم.نمی دانم شاید در وجود ان ها خصلتی وجود داشت که باعث میشد جذب ان ها شوم .
به نظر می رسید ان ها دارای نوعی اعتماد به نفس بودند ومی دانستند دارند چه می کنند .همین ها باعث علاقه ی من به انها می شد.وقتی در دبیرستان تحصیل می کردم با یکی از این افراد اشنا شدم که باب نام داشت.اولین ملاقاتم بااو را به یاد می اورم،به نظر می رسیدکه او می دانست می خواهد چه کاره شود،می دانست که می خواهد کجا برود واعتماد به نفس بالایی داشت.این در حالی بود که من در ان زمان ذره ای اعتماد به نفس نداشتم و همین امر ما را به خوبی با هم هماهنگ کرد.همیشه تعجب می کردم که او چطور می تواند این همه مشروب بخورد.من اصلآنمی توانستم به اندازه ی او بخورم چون بلافاصله حالم به هم می خورد.
مدتی با هم ارتباط داشتیم وبعد از پایان دبیرستان ،ازدواج کردیم.همه ی زندگی مان را در بیست وهشت چمدان گذاشتیم وبا اتوبوس گری هاند به شیکاگو نقل مکان کردیم ودر زیر زمین یک اپارتمان کوچک ،زندگی دو نفره ی خود را اغاز کردیم .ان روزها من کار می کردم وباب به دانشکده می رفت. می دانستم که باب مشروب می خورد اما فکر می کردم می توانم او را تغییر دهم و اگر دوستانش را خودم انتخاب کنم ،در ان صورت فقط کسانی را انتخاب می کنم که نتواند با ان ها این همه مشروب بخورد.
زندگی مان تا مدتی به ارامی گذشت.اما من نمی دانستم که این بیماری پیش رونده است.حالا وقتی خاطرات ان روز ها را مرور می کنم،می فهمم که چگونه این بیماری در زندگی ما پیشرفت کرد.باب،اغلب اوقات قبل از رفتن به دانشکده مشروب می خورد واین کار او باعث دعوا ودر گیری ما می شد.اما همیشه اخر این دعواها به صلح واشتی ختم می شد .در همین دوران بود که اولین فرزندمان به دنیا امد اما خیلی زود مرد.مرگ فرزندم اثر بدی روی من گذاشت وبه همین دلیل نسبت به مشروب خواری او سخت گیرتر شدم .بعد مرگ پسرم،تصمیم گرفتیم از شیکاگو برویم.باب داشت فارغ التحصیل می شد وما احساس می کردیم به تنوع احتیاج داریم.باب تصمیم داشت به دانشکده ی حقوق برود وحقوق بخواند.من مطمین بودم که او موفق خواهد شد وبه همین دلیل به او گفتم که هر دانشکده ای را که او برای تحصیل انتخاب کند من هم قبول دارم وبا او می روم. فکر می کنید که او کجا را انتخاب کرد؟نیواورلین جایی که من ان را شهر گناه می نامم.خیلی زود فهمیدم که از این شهر متنفرم وکار به جایی رسید که زندگی در این شهر را دلیل همه ی مشکلات زندگی ام دانستم .
احساس می کنم که بیماری من در همین جا شکوفا شد ومعلوم شد که من به معتادان اعتیاد پیدا کرده ام.باب دوست داشت مهمانی بدهد وهمکلاسی های مشروب خوارش را به خانه بیاوردودر این جمع دوستانه ،من باید از ان ها پذیرایی می کردم.اغلب اوقات او سر شب می خوابید ومن می ماندم با عده ای مست که باید مثل یک پرستار از ان ها مراقبت می کردم .این در حالی بود که فردا صبح باید سر کارم حاضر می شدم .چه زمان هایی که تا پاسی از شب با یکی از دوستان مست باب ،در خیابان سنت چارلز پرسه می زدم،با صدای بلند حرف می زدم،به گل ها نگاه می کردم.نمی دانم همسایه ها درباره ام چه فکری می کردند اما می توانم حدس بزنم که مرا فردی لاابالی ودارای مشکلات اخلاقی می دانستند .ان روزها،خشم خود را با اعمالی مانند چیغ زدن،فریاد کشیدن یا سایر کارهای دیوانه وار ،نشان می دادم.من برای همکلاسی های باب یک تکیه گاه عاطفی شده بودم؛کسانی که بیشتر شان مجرد بودند.هر وقت ان ها به محله ی فرانسوی ها می رفتند ،مست می کردندودر خانه یکی از دوستان جمع می شدند.تنها کسی که به ذهن شان می رسید وبه او زنگ می زدند ،من بودم.من هم هر موقع از شب که بود ،سوار اتوبوس برقی می شدم وخودم را برای کمک به ان ها می رساندم.حالا که به ان روز ها نگاه می کنم بیماری های خودم را به وضوح می بینم ومی فهمم که چگونه بیماری ام،اختیار زندگی را از دستم خارج کرده بود.از همه ی اطرافیانم مراقبت می کردم ،کارها را سر وسامان می دادم وتا می توانستم داد وفریاد می کردم .واقعآدر این دیوانگی ها استاد شده بودم .به یاد می اورم نه ماه باردار بودم ودوستان باب مهمانی گرفته بودند وچون هر وقت به کمک احتیاج داشتند به من زنگ می زدند،ان شب هم طبق معمول همین کار را کردند ومرا برای کمک احضار کردند ومن بدون توجه به وضعیتم ،با شتاب خودم را به ان ها رساندم.قبل از فارغ التحصیلی باب،پسرمان بروس در نیو اورلین به دنیا امد.تصمیم داشتیم وقتی باب فارغ التحصیل شد،به استرالیا مهاجرت کنیم،چون فکر می کردیم می توانیم در ان جا پولدار شویم.هر وقت می خواستیم اوضاع را روبراه کنیم،محل زندگی مان را تغییر می دادیم.اما هیچ گاه زندگی مان از ان چه که بود بهتر نمی شد.غربت ،مارا خیلی ازار داد تا جایی که دوباره به ژوپلین باز گشتیم.ما نمی دانستیم واقعیت های زندگی خود را ببینیم،نمی دانستیم اوضاع پریشان خانه ی ما با پولدار شدن یا تغییر جا ومکان ،خوب نمی شود.چون ماهیت بیماری های خود را نمی شناختیم.فکر می کردم که اگر شوهرم بیشتر کار کند،اگر بتوانیم خانه بخریم ،اگر باز هم بچه دار شویم ،همه چیز درست می شود .همه ی این ها اتفاق افتاد اما باز هم اوضاع ،ان طور که می خواستم نشد.باب به شدت کار می کردواز همان زمان یک شب در هفته را برای تفریح به تنهایی بیرون می رفت .من فکر می کردم که چون او تمام
هفته را به سختی کار می کند ،پس این حق را دارد که یک شب را هم خارج از خانه باشد وتفریح کند .من نیز خودم را مشغول بچه
داری کرده بودم وچون خودم را همسر یک مرد موجه ((ابرومند ))می دانستم،در فعالیت های اجتماعی شهر شر کت می کردم
باوجوداین که اصلاعلاقه ای به این کار نداشتم ولی برای حفظ ظاهر،این کار را انجام می دادم.چند سالی همین طور زندگی کردیم
ومن خیلی خوشحال بودم چون فکر می کردم همه چیز مرتب است .همان سال ها خانه ای خریدیم ودومین پسرمان کریستین هم
بدنیا امد.دیگر بهتر از این نمی شد.باب وکالت پرونده هایی را به عهده می گرفت که با مواد مخدر ارتباط داشتند .اواسط دهه 1960بود.ان زمان هیپی ها روی بورس بودند وباب پرونده های ان ها را هم به عهده می گرفت .همین بر تعداد موکلان او اضافه می کرد وکم کم غیبت های او از خانه بیشتر شد.من فکر می کردم که این غیبت ها به خاطر مشغله های کاری اوست.
مشروب خواری اش بیشتر شده بود اما من با خودم می گفتم که "هنوز اوضاع خیلی بد نیست."فکر می کردم که بالاخره این روزها هم تمام می شود وامیدوار بودم که همه چیز خوب خواهدشد.اما طولی نکشید که اوضاع بدتر شد.خوب یادم هست که یک شب وقتی بچه ها خوابیده بودند ومن مشغول گرم کردن غذا برای باب بودم ،او در اتاق ناهار خوری اعتراف کرد که ماری جوانا می کشدواز سایر مواد مخدر سنگین هم استفاده می کند.
به او گفتم :"چطور توانستی با وجود من وبچه ها چنین کاری را بکنی؟"باورم نمی شد.مات ومبهوت مانده بودم .احساس می کردم نابود شده ام .به او گفتم :"تو در یک شهر کوچک زندگی می کنی وادم خوشنامی هستی.چه طور توانستی این کار را بکنی؟"گیج ودرمانده شده بودم وتا سه روز حالت تهوع شدید داشتم وداشتم دیوانه می شدم.
«خدا با ماست»