2014-12-15، 01:31
داستان شب/تاریخ
طی چند هزار سال درخت غول پیکر از زمین لرزه ها، آتش سوزی ها و خشکسالی ها جان سالم به در برده بود و حالا زیبایی باشکوهی داشت، طوری که پرندگان هر روز بر شاخه هایش می نشستند و او را تقدیس می کردند، عمر او با عمر کوهستانی که در آن زیسته بود قابل مقایسه بود، هزار سال فتح نشدن و مورد احترام بودن طبیعت...
تا این که یک روز سرکارگر فریاد زد: «زودباش، اره برقیت رو روشن کن، فکر می کنی چه قدر طول بکشه!»
کارگر گفت: «فوقش ۵ دقیقه!»
طی چند هزار سال درخت غول پیکر از زمین لرزه ها، آتش سوزی ها و خشکسالی ها جان سالم به در برده بود و حالا زیبایی باشکوهی داشت، طوری که پرندگان هر روز بر شاخه هایش می نشستند و او را تقدیس می کردند، عمر او با عمر کوهستانی که در آن زیسته بود قابل مقایسه بود، هزار سال فتح نشدن و مورد احترام بودن طبیعت...
تا این که یک روز سرکارگر فریاد زد: «زودباش، اره برقیت رو روشن کن، فکر می کنی چه قدر طول بکشه!»
کارگر گفت: «فوقش ۵ دقیقه!»
خدایا چه کسی تو رادراغوش گرفته که اینچنین ارامی؟ Д Ŧ Ŀ ã s