2014-02-20، 12:57
هر چه مصرف مواد بيشتر مي شد ،بازي هاي احمقانه ي بيشتري را شروع مي كرديم .بعضي از ان بازي ها در رابطه با دوستان جديد باب بود كه با او هم مصرف بودند.يكي از ان ها مردي به نام دني جي بود كه من فكر مي كردم او باب را معتاد كرده وجالب اينجا بود كه دني هم مرا عامل اعتياد باب مي دانست.ان روز ها هر وقت من ودني همديگر را مي ديديم مثل سگ وگربه به هم مي پريديم .از ان روزها زمان زيادي مي گذرد وبهبودي خيلي چيزها را عوض كرده است.بعد از اين كه باب ودني بهبود يافتند،دني يكي از بهترين دوستان من شد.ان روزهاهر وقت ان ها مشغول مصرف مواد مي شدند ،تهديدشان مي كردم كه به پليس زنگ مي زنم وان ها هم مي ترسيدند كه براي شان در دسري درست كنم.ان ها فكر مي كردند كه من واقعآبه پليس تلفن مي زنم اما حقيقت اين است كه من هرگز اين كار را نكردم .اين فقط يكي از بازيهاي احمقانه ي ما بود .از ان دوران ،دعواهاي من وباب بر سر مصرف مواد او شروع شد.در بيشتر اين دعواها به باب مي گفتم بايد از خانه برود يا من خانه را ترك خواهم كرد.گاهي لباس هاي باب را جمع مي كردم وبه سمتش حمله مي كردم ولباس ها را به طرف او پرتاب مي كردم.ديگر به اين كار عادت كرده بودم.خنده دار بود!يك بار دني به باب گفت "باب روي يك تكه كاغذ كلمه ي لباس ها را بنويس وبده به نانسي تا او مجبور نباشد براي پرتاب لباس هايت ،هر دفعه با زحمت همه ي كمدت را خالي كند؟"اين بازي را بارها وبارها انجام دادم.
بيماري من با گذشت زمان رشد بيشتري مي كرد ومن ديوانه تر مي شدم .باب وكيل معتادان شده بود وبا همان ها مواد مصرف مي كرد .ديوانه شده بودم ومعني كارهاي او را اصلآنمي فهميدم .41كيلو شده بودم وهر چه مي خوردم بالا مي اوردم .دكترم دائمآبه من تذكر مي دادكه "تو بايد فكري به حال خودت بكني ومي دانم كه مشكلي داري .بايد براي حل ان فكري كني ."من تا حدي حرف دكتر را قبول داشتم اما نمي فهميدم اشكال كار كجاست.سال ها مي گذشت واوضاع واحوال ما بدتر مي شد.بد حالي ما به جايي رسيد كه به يك روانشناس در بيمارستان سنت لوييس مراجعه كردم واز او خواستيم به داد زندگي مشترك مان برسد وفكري به حال مصرف مواد باب بكند.دكتر ،باب را معاينه كرد وبراي او به عنوان بخشي از درمان قرص تجويز كرد .اما من دليل تجويز قرص ها را نفهميدم واز او پرسيدم كه دليل تجويز اين قرص ها چيست؟دكتر پاسخ داد "باب به نظر مرد ارامي مي ايد ،اين طور نيست ؟"جواب دادم :"بله"وبا خودم فكر كردم:"او الان ارام است اما بعد از مصرف مواد به يك ادمخوار يا بهتر بگويم يك ادم رواني تبديل مي شود .به مرور ،اوضاع زندگي ما خيلي بدتر شد.من از نشر جسماني بيمار شده بودم اما هنوز هم نمي توانستم بفهمم علت اصلي بيماري من چيست.كم كم همه ي دوستانم را از دست دادم وديگر كسي برايم باقي نماند.عادت كرده بودم كه همه ي ناراحتي هايم را سر فرزندانم خالي كنم ،با ان ها دعوا مي كردم،به ان ها ناسزا ودشنام مي دادم.كارم به جايي رسيد كه انواع واقسام مواد مخدر راامتحان كردم.
مي خواستم بدان اين مواد چه احساسي به انسان مي دهد كه باب حاضر نيست مصرف ان ها را كنار بگذارد.از طرفي هم دلم نمي خواست كه مثل باب كنترل خود را از دست بدهم.اما مواد روي من هيچ اثري نگذاشت واين سوال من هم بي پاسخ ماند و واقعآنتوانستم تاثير ان داروها را درك كنم.هنر پيشه ي ماهري بودم وخوب توانستم روي مصرف باب سر پوش بگذارم .حتي باب از من ياد گرفت كه چطور مصرفش را پنهان كند.
او از من اموخت كه چطور براي لا پوشاني مصرفش به مردم دروغ بگويد يا وقتي به قرارهايش نمي رسيد،اسمان وريسمان ببافد.
براي من پرداخت صورتحساب ها خيلي مهم نبود،اما پرداخت پول بيمه خيلي برايم اهميت داشت.
هر ماه به دفتر او مي رفتم تا مطمين شوم كه ايا منشي پول بيمه را به حساب مي ريزد؟
فكر مي كردم اگر باب بميرد ،لااقل بيمه ي عمر داشته باشد.واقعآمي خواستم او را از زندگي ام بيرون كنم اما چطور؟بارها وسوسه شدم كه در نوشابه ي او سم بريزم وكارش را تمام كنم .فكر موذي من مي گفت كه كسي نمي فهمد كه من او را كشته ام.اين ها فقط بخشي از افكار بيمار گونه اي بودند كه از ذهنم مي گذشت.
خوب مي دانيد كه هيچ لحظه اي بدتر از ان لحظات نيست كه معتادان بيرون از خانه نشه شده باشند وشما در خانه تنها باشيدواز شدت نگراني نتوانيد بخوابيد.
بسياري از شب ها ي زندگي من به همين شكل گذشت .
در ان شب ها يا با نگراني در خانه راه مي رفتم يا خانه را در ساعت سه صبح كاغذ ديواري مي كردم يا كارهاي احمقانه ي ديگر ي از اين قبيل انجام مي دادم.
سرانجام يك روز با اين نتيجه رسيدم كه به موجودي عجيب وباور نكردني تبديل شده ام .ديگر خودم نبودم. بنابراين در جستجوي كمك بر امدم.در ان شرايط مادرم اولين كسي بود كه به دادم رسيد ومن از اين بابت از او خيلي ممنونم.او از من حمايتي نكرد ،تنها چيزي كه به من گفت اين بود:"اصلا نگران باب نيستم براي تو بيشتر نگرانم چون تنها كسي هستي كه كارت به تيمارستان رواني مي كشد،بايد فكري به حال خودت بكني ."اري اين تنها چيزي بود كه مادرم به من گفت . اين جريان باعث شد كه كمي از سر درگمي خارج شوم.يك روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم خيلي احساس افسردگي مي كردك،با خودم فكر كردم كه اگر زندگي اين است كه من دارم،ديگر زندگي را نمي خواهم وهيچ ارزشي برايم ندارد.حتي ديگر باب را هم مقصر نمي دانستم ؛من ديگر اين زندگي را نمي خواستم.
امروز معتقدم مردمي كه در اطراف ما بودند وزندگي ما رو مي ديدند،مرا بيمارمي ديدندنه باب را چون من ان كارها را انجام مي دادم نه باب.يا مي خواستم او را بيرون كنم يا خودم خانه را ترك كنم.وحتما ان زمان همسايه ها حسابي گيج مي شدند كه بالاخره چه كسي در خانه ي ما زندگي مي كند چون هر دوي ما چندين بار خانه را ترك كرده ودوباره باز گشته بوديم. هر روز تنهاتر وگوشه گير تر مي شدم وحال وروزم به طرز فجيعي اسفناك شده بود .به عنوان مثال ،پسر بزرگم در يك مسابقه ي تنيس شركت كرده بود ومن براي تماشا ان مسابقه رفته بودم.با وجود اين كه مسابقه را تماشا مي كردم اما اصلآحواسم به بازي نبود.وقتي بازي تمام شد،اصلآنمي دانستم پسرم برده يا باخته،اما با نگاه به صورتش نتيجه ي ان را فهميدم.در تمام طول مسابقه نگران باب بودم كه مرده است يا زنده،چقدر پول خرج كرده يا با كدام دختر است؟تمام هوش وحواسم پيش او بود .اين پريشاني افكار باعث شده بود كه هيچ يك از اتفاقات ديگر زندگي را نبينم .مصيبت بر سرم فرود امده وخانواده ام دچار فاجعه شده بود. بعدها فهميدم كه همه ي اين پريشاني ها به دليل وابستگي من بود كه باعث مي شد همه ي زندگي ام به شخص ديگري اختصاص داشته باشد.بهانه ي تمام شادي هايم باب بود واحساس شادماني به خودم تعلق نداشت.تمام زندگي ام ،وقف باب شده بود ودايمابه اين فكر مي كردم تا راهي براي ترك دادن او پيدا كنم.
به دنبال جوابي براي بدبختي خودم بودم اما نمي دانستم راه چاره چيست.صبح يك روز شنبه وقتي از خواب بيدار شدم، به خودم قول دادم كه كاري انجام بدهم.بايد كاري مي كردم چون اميدوعلاقه ام به زندگي را از دست داده بودم .همه ي ما راجع به مرگ معتادان ،چيزهاي زيادي شنيده ايم،اما ما كه خانواده ي ان ها بوديم هر روز مي مرديم وزندگي ما در كنار ان ها خود كشي تدريجي بوده است .بين ما كساني بودند كه به دليل افسردگي ،از دست دادن اميد ودلايل بدتر ديگر،كارشان به بيمارستان كشيده مي شد. بعد از تصميمي كه گرفتم به پزشك روانشناس مان تلفن زدمواز او براي همه ي كمك هايي كه به ما كرده بود ،تشكر كردم اما مجبور بودم استين هارا بالا بزنم وبه دنبال راه نجات بگردم.ودر ضمن به او گفتم كه ديگر نمي توانم با هواپيما براي ديدن او به سنت لوييس بروم.بعد از ان با يك روانشناس محلي تماس گرفتم واو هم گفت كه تا سه هفته ي ديگر نمي تواند به من وقت بدهد،پس بايد راه حل ديگري پيدا مي كردم بالاخره با الانان تماس گرفتم .از خداوند به خاطر برنامه ي الانان بي نهايت ممنون وسپاسگذارم .خدا را شكر مي كنم كه الانان مرا از نو ساخت.
صبح روز دوشنبه با اعضاي جلسه تماس گرفتم .بعدآيكي از ان ها شخصآبا من تماس گرفت ومرا به جلسه دعوت كرد.او به من پيشنهاد كرد كه دنبالم بيايد اما من نپذيرفتم وگفتم خودم مي ايم .من به شدت تحت تآثير كارهاي ان ها قرار گرفتم .در اين جا ،روز سخن من با تازه واردين است؛ان خانم دوسنبه شب ،سه شنبه صبح ،سه شنبه شب وچها رشنبه صبح دوباره به من زنگ زد تا مطمين شود من عصر چهارشنبه به جلسه مي روم يا نه .به نظر من اين كار خيلي مهمي است.وقتي تازه واردي با ما تماس مي گيرد بايد ما مجددآبا او تماس بگيريم وكاري كنيم كه احساس كند مراقبش هستيم وبه وجودش اهميت مي دهيم.من به دليل همان تلفن ها بود كه به جلسه ي چهارشنبه رفتم .ان خانم در ان روزها مرا مثل يك پرستار همراهي كرد.وبه همين خاطر وقتي امروز تازه واردي به من تلفن مي كند ،دوست دارم همان كارها را برايش انجام دهم.حتمآشماره تلفن ان ها ذا مي گيرم وان ها را تشويق مي كنم تا در اولين جلسه حاضر شوند.
من ترسيده بودم اما اعضا با رويي گشاده از من استقبال كردند.من به جلسه رفتم وان خانم به من اصرار كرد كه كتابي بخرم ونشريات ديگر را به دستم داد.ان جا جلسه ي كوچكي بود وخوب به ياد دارم كه ترسيده بودم ،خجالت مي كشيدم ودر مدت برگزاري جلسه گريه مي كردم.اين اغاز بهبودي من بود.
براي اولين بار ياد گرفتم كه اعتياد يك بيماري است كه من باعث به وجود امدنش نبوده ونيستم.براي اولين بار اميد را در قلبم احساس كردم ؛اميد براي خودم نه باب .قبلآهمه ي راه ها را امتحان كرده بودم از جيغ زدن وفرياد كشيدن گرفته تا تهديد وپيش مشاور رفتن ،اما هيچ كدام از اين كارها نتيجه اي نداشت.با احساسي از ارامش واميد به خانه رفتم .با ابن اميد كه اگر اتفاقي هم در زندگي مان رخ دهد ،من باز هم در مسير بهبودي خواهم بود.ياد گرفتم كه بايد روي نانسي تمركز كنم واختيار زندگيم را به دست بگيرم .هر چند ان ها فقط هفته اي يك بار جلسه داشتند اما من هر هفته به جلسه مي رفتم.
از همه ي ان ها كه به من عشق دادند سپاسگزارم.خيلي از شب ها كه نمي توانستم بخوابم ونياز به كمك داشتم ،مي دانستم كه كسي هست كه به او زنگ بزنم واز او كمك بخواهم .بارها مي شنيدم كه:"يك فرد عادي در اين ساعات بايد خوابيده باشد وقدم زدن فايده اي ندارد."براي مدت كوتاهي اوضاع خيلي بد شد اما من خودم را نباختم وبا اميدي كه در قلبم احساس مي كردم ،يقين داشتم كه از مسير بهبودي خارج نخواهم شدحتي اگر باب به مصرفش ادامه دهد.
دوستان جديدم مرا تشويق مي كردند تا روي خودم تمركز كنم.ان ها به من اميد مي دادندكه بالاخره همه چيز درست مي شود.تشويقم مي كردند،"باز هم به جلسه بيا."من به جلسه مي رفتم ،مي نشستم ،گريه مي كردم وحرف مي زدم .حرف هايي مثل :"نمي دانم چه كار كنم ،نمي دانم هنوز باب را دوست دارم يا نه،نمي دانم بايد از او جدا شوم يا نه،نمي دانم چه كار كنم."ودوستانم در پاسخ همه ي سوالات من مي گفتند كه امروز هيچ كاري نكن،فقط به جلسه بيا ومطمين باش همه ي پاسخ هايت را پيدا خواهي كرد.
اولين راهنماي من خانم متاهلي بود كه به همراه همسرش پنج سال بود كه در برنامه حضور داشتند .من از او خيلي چيزها ياد گرفتم وشايد بزرگ ترين پيامي كه از او گرفتم زماني بود كه او ديگر در جلسات حاضر نشد.همسرش لغزش كرده بود واو جلسه را كنار گذاشته بود.بعد از مدت زيادي به ديدار او رفتم تا با او صحبت كنم.خيلي تعجب كردم،او را در حالي يافتم كه كاملآبه گذشته باز گشته بود وگويي اصلااوارد برنامه نشده بود.وزنش به حدود 40كيلو رسيده بود.موهايش رشته رشته ودندان هايش پوسيده شده بود.با ديدن او خيلي متاسف شدم اما يك پيام گرفتم وفهميدم اگر فراموش كنم از كجا امده ام ،دوباره سر جاي اول باز خواهم گشت.من به خاطر اين پيام ارزشمند از او سپاسگزارم.
از صميم قلب ايمان دارم كه نيروي برترم يعنيهمان خداوند مهربان ،مرا به اين برنامه هدايت كرده ويقين دارم هر چه در مسير بهبودي ام انجام مي دهم از نظر او دور نمي ماند.برنامه ي بهبودي مهم ترين اولويت زندگي من واز هر چيزي مهم تر است.اموخته بودم ،تا زماني كه با خودم صادق نباشم نمي توانم يك انسان خوب وهمسرس ايده ال براي همسرم ويك مادر مهربان براي فرزندانم باشم.اساسي ترين بخش ،داشتن صداقت با خود وشركت در جلسات است.وقتي بهبودي من اغاز شد چيزهاي زيادي به من گفته مي شد.گاهي از من مي خواستند كارهايي را انجام بدهم كه احساس مي كردم از پس انجام ان ها بر نمي ايم .اما دوستانم به من اطمينانمي دادند كه "اره،تو مي تواني ."يادم مي ايد به من مي گفتند :"بعدها درباره ي اين كار احساس بهتري خواهي داشت."
از من خواسته شد كه براي شناخت بيماري اعتياد وبراي اين كه بفهمم در مغز يك ادم معتاد چه مي گذرد به جلسه ي باز AAبروم،(چون ما در ژوپلين هنوز جلسه ي NAنداشتيم).از روي بي ميلي به اين جلسه رفتم .در ان جا براي اولين بار با افكار باب اشنا شدم وفهميدم كه اعتياد واقعآيك بيماري است واين انسان ها چگونه در حال بهبودي بودند.تازه فهميدم كه بهبودي چه چيزرا براي مان به ارمغان مي اورد ومن در خانه با تعريف ديگري از بهبودي زندگي مي كردم.خيلي رنج اور وسخت است كه شاهد مرگ تدريجي كسي باشي كه با تمام وجود دوستش داري.
حودو شش ماه از بهبودي من گذشته بود ومصرف باب بيشتر شده وحالش روز به روز برتر مي شد.او تمام اخر هفته را در خارج مي گذراند ووقتي به خانه باز مي گشت طعنه وكنايه هاي من شروع مي شد.مي خواستم بدانم كه باب چه قدر پول مواد هدر داده است .ان قدر به اين كار ادامه مي دادم تا باب يك فقره چك به اندازه اي كه فكر مي كردم خرج كرده ،به من مي داد،تازه ان وقت دست از سرش بر مي داشتم.من در مسير بهبودي بودم اما هنوز به بهبودي واقعي نرسيده بودم .اين فقط يكي از بازي هاي كوچك بيمار گونه ي ما بود.
مرتب به جلسات مي رفتم ولي هنوز خواب راحتي نداشتم .گاهي ساعت دو يا سه نيمه شب به دوستان بهبودي تلفن مي زدم .دلم براي خودم مي سوخت وبه خودم مي گفتم :"نانسي ادم هاي معمولي الان خوابيده اند ."ان ها شعارهاي برنامه را برايم تكرار مي كردند ونشريات را برايم مي خواندند.اين واقعيت را پذيرفته بودم كه بايد از خودم مراقبت كنم .كافي بود از من بپرسند كه در يخچالم غذا دارم يا نه ؟ان وقت شروع به شكايت از همه چيز مي كردم .البته دوستانم ياد اوري مي كردند وبعدها براي خودم هم ثابت شد كه ممكن است اوضاع از چيزي كه هست بدتر شود.وقتي كه وارد برنامه شدم خيلي از اعضا ،مرا با عشق ومحبت زير بال وپر خود گرفتند ومن به دليل اين همه عشق ومهرباني از همه ان ها ممنونم .محبت اعضا،فقط يكي از چيزهايي بود كه در ابتداي ورودم به برنامه برايم اتفاق افتاد.
بيماري من با گذشت زمان رشد بيشتري مي كرد ومن ديوانه تر مي شدم .باب وكيل معتادان شده بود وبا همان ها مواد مصرف مي كرد .ديوانه شده بودم ومعني كارهاي او را اصلآنمي فهميدم .41كيلو شده بودم وهر چه مي خوردم بالا مي اوردم .دكترم دائمآبه من تذكر مي دادكه "تو بايد فكري به حال خودت بكني ومي دانم كه مشكلي داري .بايد براي حل ان فكري كني ."من تا حدي حرف دكتر را قبول داشتم اما نمي فهميدم اشكال كار كجاست.سال ها مي گذشت واوضاع واحوال ما بدتر مي شد.بد حالي ما به جايي رسيد كه به يك روانشناس در بيمارستان سنت لوييس مراجعه كردم واز او خواستيم به داد زندگي مشترك مان برسد وفكري به حال مصرف مواد باب بكند.دكتر ،باب را معاينه كرد وبراي او به عنوان بخشي از درمان قرص تجويز كرد .اما من دليل تجويز قرص ها را نفهميدم واز او پرسيدم كه دليل تجويز اين قرص ها چيست؟دكتر پاسخ داد "باب به نظر مرد ارامي مي ايد ،اين طور نيست ؟"جواب دادم :"بله"وبا خودم فكر كردم:"او الان ارام است اما بعد از مصرف مواد به يك ادمخوار يا بهتر بگويم يك ادم رواني تبديل مي شود .به مرور ،اوضاع زندگي ما خيلي بدتر شد.من از نشر جسماني بيمار شده بودم اما هنوز هم نمي توانستم بفهمم علت اصلي بيماري من چيست.كم كم همه ي دوستانم را از دست دادم وديگر كسي برايم باقي نماند.عادت كرده بودم كه همه ي ناراحتي هايم را سر فرزندانم خالي كنم ،با ان ها دعوا مي كردم،به ان ها ناسزا ودشنام مي دادم.كارم به جايي رسيد كه انواع واقسام مواد مخدر راامتحان كردم.
مي خواستم بدان اين مواد چه احساسي به انسان مي دهد كه باب حاضر نيست مصرف ان ها را كنار بگذارد.از طرفي هم دلم نمي خواست كه مثل باب كنترل خود را از دست بدهم.اما مواد روي من هيچ اثري نگذاشت واين سوال من هم بي پاسخ ماند و واقعآنتوانستم تاثير ان داروها را درك كنم.هنر پيشه ي ماهري بودم وخوب توانستم روي مصرف باب سر پوش بگذارم .حتي باب از من ياد گرفت كه چطور مصرفش را پنهان كند.
او از من اموخت كه چطور براي لا پوشاني مصرفش به مردم دروغ بگويد يا وقتي به قرارهايش نمي رسيد،اسمان وريسمان ببافد.
براي من پرداخت صورتحساب ها خيلي مهم نبود،اما پرداخت پول بيمه خيلي برايم اهميت داشت.
هر ماه به دفتر او مي رفتم تا مطمين شوم كه ايا منشي پول بيمه را به حساب مي ريزد؟
فكر مي كردم اگر باب بميرد ،لااقل بيمه ي عمر داشته باشد.واقعآمي خواستم او را از زندگي ام بيرون كنم اما چطور؟بارها وسوسه شدم كه در نوشابه ي او سم بريزم وكارش را تمام كنم .فكر موذي من مي گفت كه كسي نمي فهمد كه من او را كشته ام.اين ها فقط بخشي از افكار بيمار گونه اي بودند كه از ذهنم مي گذشت.
خوب مي دانيد كه هيچ لحظه اي بدتر از ان لحظات نيست كه معتادان بيرون از خانه نشه شده باشند وشما در خانه تنها باشيدواز شدت نگراني نتوانيد بخوابيد.
بسياري از شب ها ي زندگي من به همين شكل گذشت .
در ان شب ها يا با نگراني در خانه راه مي رفتم يا خانه را در ساعت سه صبح كاغذ ديواري مي كردم يا كارهاي احمقانه ي ديگر ي از اين قبيل انجام مي دادم.
سرانجام يك روز با اين نتيجه رسيدم كه به موجودي عجيب وباور نكردني تبديل شده ام .ديگر خودم نبودم. بنابراين در جستجوي كمك بر امدم.در ان شرايط مادرم اولين كسي بود كه به دادم رسيد ومن از اين بابت از او خيلي ممنونم.او از من حمايتي نكرد ،تنها چيزي كه به من گفت اين بود:"اصلا نگران باب نيستم براي تو بيشتر نگرانم چون تنها كسي هستي كه كارت به تيمارستان رواني مي كشد،بايد فكري به حال خودت بكني ."اري اين تنها چيزي بود كه مادرم به من گفت . اين جريان باعث شد كه كمي از سر درگمي خارج شوم.يك روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم خيلي احساس افسردگي مي كردك،با خودم فكر كردم كه اگر زندگي اين است كه من دارم،ديگر زندگي را نمي خواهم وهيچ ارزشي برايم ندارد.حتي ديگر باب را هم مقصر نمي دانستم ؛من ديگر اين زندگي را نمي خواستم.
امروز معتقدم مردمي كه در اطراف ما بودند وزندگي ما رو مي ديدند،مرا بيمارمي ديدندنه باب را چون من ان كارها را انجام مي دادم نه باب.يا مي خواستم او را بيرون كنم يا خودم خانه را ترك كنم.وحتما ان زمان همسايه ها حسابي گيج مي شدند كه بالاخره چه كسي در خانه ي ما زندگي مي كند چون هر دوي ما چندين بار خانه را ترك كرده ودوباره باز گشته بوديم. هر روز تنهاتر وگوشه گير تر مي شدم وحال وروزم به طرز فجيعي اسفناك شده بود .به عنوان مثال ،پسر بزرگم در يك مسابقه ي تنيس شركت كرده بود ومن براي تماشا ان مسابقه رفته بودم.با وجود اين كه مسابقه را تماشا مي كردم اما اصلآحواسم به بازي نبود.وقتي بازي تمام شد،اصلآنمي دانستم پسرم برده يا باخته،اما با نگاه به صورتش نتيجه ي ان را فهميدم.در تمام طول مسابقه نگران باب بودم كه مرده است يا زنده،چقدر پول خرج كرده يا با كدام دختر است؟تمام هوش وحواسم پيش او بود .اين پريشاني افكار باعث شده بود كه هيچ يك از اتفاقات ديگر زندگي را نبينم .مصيبت بر سرم فرود امده وخانواده ام دچار فاجعه شده بود. بعدها فهميدم كه همه ي اين پريشاني ها به دليل وابستگي من بود كه باعث مي شد همه ي زندگي ام به شخص ديگري اختصاص داشته باشد.بهانه ي تمام شادي هايم باب بود واحساس شادماني به خودم تعلق نداشت.تمام زندگي ام ،وقف باب شده بود ودايمابه اين فكر مي كردم تا راهي براي ترك دادن او پيدا كنم.
به دنبال جوابي براي بدبختي خودم بودم اما نمي دانستم راه چاره چيست.صبح يك روز شنبه وقتي از خواب بيدار شدم، به خودم قول دادم كه كاري انجام بدهم.بايد كاري مي كردم چون اميدوعلاقه ام به زندگي را از دست داده بودم .همه ي ما راجع به مرگ معتادان ،چيزهاي زيادي شنيده ايم،اما ما كه خانواده ي ان ها بوديم هر روز مي مرديم وزندگي ما در كنار ان ها خود كشي تدريجي بوده است .بين ما كساني بودند كه به دليل افسردگي ،از دست دادن اميد ودلايل بدتر ديگر،كارشان به بيمارستان كشيده مي شد. بعد از تصميمي كه گرفتم به پزشك روانشناس مان تلفن زدمواز او براي همه ي كمك هايي كه به ما كرده بود ،تشكر كردم اما مجبور بودم استين هارا بالا بزنم وبه دنبال راه نجات بگردم.ودر ضمن به او گفتم كه ديگر نمي توانم با هواپيما براي ديدن او به سنت لوييس بروم.بعد از ان با يك روانشناس محلي تماس گرفتم واو هم گفت كه تا سه هفته ي ديگر نمي تواند به من وقت بدهد،پس بايد راه حل ديگري پيدا مي كردم بالاخره با الانان تماس گرفتم .از خداوند به خاطر برنامه ي الانان بي نهايت ممنون وسپاسگذارم .خدا را شكر مي كنم كه الانان مرا از نو ساخت.
صبح روز دوشنبه با اعضاي جلسه تماس گرفتم .بعدآيكي از ان ها شخصآبا من تماس گرفت ومرا به جلسه دعوت كرد.او به من پيشنهاد كرد كه دنبالم بيايد اما من نپذيرفتم وگفتم خودم مي ايم .من به شدت تحت تآثير كارهاي ان ها قرار گرفتم .در اين جا ،روز سخن من با تازه واردين است؛ان خانم دوسنبه شب ،سه شنبه صبح ،سه شنبه شب وچها رشنبه صبح دوباره به من زنگ زد تا مطمين شود من عصر چهارشنبه به جلسه مي روم يا نه .به نظر من اين كار خيلي مهمي است.وقتي تازه واردي با ما تماس مي گيرد بايد ما مجددآبا او تماس بگيريم وكاري كنيم كه احساس كند مراقبش هستيم وبه وجودش اهميت مي دهيم.من به دليل همان تلفن ها بود كه به جلسه ي چهارشنبه رفتم .ان خانم در ان روزها مرا مثل يك پرستار همراهي كرد.وبه همين خاطر وقتي امروز تازه واردي به من تلفن مي كند ،دوست دارم همان كارها را برايش انجام دهم.حتمآشماره تلفن ان ها ذا مي گيرم وان ها را تشويق مي كنم تا در اولين جلسه حاضر شوند.
من ترسيده بودم اما اعضا با رويي گشاده از من استقبال كردند.من به جلسه رفتم وان خانم به من اصرار كرد كه كتابي بخرم ونشريات ديگر را به دستم داد.ان جا جلسه ي كوچكي بود وخوب به ياد دارم كه ترسيده بودم ،خجالت مي كشيدم ودر مدت برگزاري جلسه گريه مي كردم.اين اغاز بهبودي من بود.
براي اولين بار ياد گرفتم كه اعتياد يك بيماري است كه من باعث به وجود امدنش نبوده ونيستم.براي اولين بار اميد را در قلبم احساس كردم ؛اميد براي خودم نه باب .قبلآهمه ي راه ها را امتحان كرده بودم از جيغ زدن وفرياد كشيدن گرفته تا تهديد وپيش مشاور رفتن ،اما هيچ كدام از اين كارها نتيجه اي نداشت.با احساسي از ارامش واميد به خانه رفتم .با ابن اميد كه اگر اتفاقي هم در زندگي مان رخ دهد ،من باز هم در مسير بهبودي خواهم بود.ياد گرفتم كه بايد روي نانسي تمركز كنم واختيار زندگيم را به دست بگيرم .هر چند ان ها فقط هفته اي يك بار جلسه داشتند اما من هر هفته به جلسه مي رفتم.
از همه ي ان ها كه به من عشق دادند سپاسگزارم.خيلي از شب ها كه نمي توانستم بخوابم ونياز به كمك داشتم ،مي دانستم كه كسي هست كه به او زنگ بزنم واز او كمك بخواهم .بارها مي شنيدم كه:"يك فرد عادي در اين ساعات بايد خوابيده باشد وقدم زدن فايده اي ندارد."براي مدت كوتاهي اوضاع خيلي بد شد اما من خودم را نباختم وبا اميدي كه در قلبم احساس مي كردم ،يقين داشتم كه از مسير بهبودي خارج نخواهم شدحتي اگر باب به مصرفش ادامه دهد.
دوستان جديدم مرا تشويق مي كردند تا روي خودم تمركز كنم.ان ها به من اميد مي دادندكه بالاخره همه چيز درست مي شود.تشويقم مي كردند،"باز هم به جلسه بيا."من به جلسه مي رفتم ،مي نشستم ،گريه مي كردم وحرف مي زدم .حرف هايي مثل :"نمي دانم چه كار كنم ،نمي دانم هنوز باب را دوست دارم يا نه،نمي دانم بايد از او جدا شوم يا نه،نمي دانم چه كار كنم."ودوستانم در پاسخ همه ي سوالات من مي گفتند كه امروز هيچ كاري نكن،فقط به جلسه بيا ومطمين باش همه ي پاسخ هايت را پيدا خواهي كرد.
اولين راهنماي من خانم متاهلي بود كه به همراه همسرش پنج سال بود كه در برنامه حضور داشتند .من از او خيلي چيزها ياد گرفتم وشايد بزرگ ترين پيامي كه از او گرفتم زماني بود كه او ديگر در جلسات حاضر نشد.همسرش لغزش كرده بود واو جلسه را كنار گذاشته بود.بعد از مدت زيادي به ديدار او رفتم تا با او صحبت كنم.خيلي تعجب كردم،او را در حالي يافتم كه كاملآبه گذشته باز گشته بود وگويي اصلااوارد برنامه نشده بود.وزنش به حدود 40كيلو رسيده بود.موهايش رشته رشته ودندان هايش پوسيده شده بود.با ديدن او خيلي متاسف شدم اما يك پيام گرفتم وفهميدم اگر فراموش كنم از كجا امده ام ،دوباره سر جاي اول باز خواهم گشت.من به خاطر اين پيام ارزشمند از او سپاسگزارم.
از صميم قلب ايمان دارم كه نيروي برترم يعنيهمان خداوند مهربان ،مرا به اين برنامه هدايت كرده ويقين دارم هر چه در مسير بهبودي ام انجام مي دهم از نظر او دور نمي ماند.برنامه ي بهبودي مهم ترين اولويت زندگي من واز هر چيزي مهم تر است.اموخته بودم ،تا زماني كه با خودم صادق نباشم نمي توانم يك انسان خوب وهمسرس ايده ال براي همسرم ويك مادر مهربان براي فرزندانم باشم.اساسي ترين بخش ،داشتن صداقت با خود وشركت در جلسات است.وقتي بهبودي من اغاز شد چيزهاي زيادي به من گفته مي شد.گاهي از من مي خواستند كارهايي را انجام بدهم كه احساس مي كردم از پس انجام ان ها بر نمي ايم .اما دوستانم به من اطمينانمي دادند كه "اره،تو مي تواني ."يادم مي ايد به من مي گفتند :"بعدها درباره ي اين كار احساس بهتري خواهي داشت."
از من خواسته شد كه براي شناخت بيماري اعتياد وبراي اين كه بفهمم در مغز يك ادم معتاد چه مي گذرد به جلسه ي باز AAبروم،(چون ما در ژوپلين هنوز جلسه ي NAنداشتيم).از روي بي ميلي به اين جلسه رفتم .در ان جا براي اولين بار با افكار باب اشنا شدم وفهميدم كه اعتياد واقعآيك بيماري است واين انسان ها چگونه در حال بهبودي بودند.تازه فهميدم كه بهبودي چه چيزرا براي مان به ارمغان مي اورد ومن در خانه با تعريف ديگري از بهبودي زندگي مي كردم.خيلي رنج اور وسخت است كه شاهد مرگ تدريجي كسي باشي كه با تمام وجود دوستش داري.
حودو شش ماه از بهبودي من گذشته بود ومصرف باب بيشتر شده وحالش روز به روز برتر مي شد.او تمام اخر هفته را در خارج مي گذراند ووقتي به خانه باز مي گشت طعنه وكنايه هاي من شروع مي شد.مي خواستم بدانم كه باب چه قدر پول مواد هدر داده است .ان قدر به اين كار ادامه مي دادم تا باب يك فقره چك به اندازه اي كه فكر مي كردم خرج كرده ،به من مي داد،تازه ان وقت دست از سرش بر مي داشتم.من در مسير بهبودي بودم اما هنوز به بهبودي واقعي نرسيده بودم .اين فقط يكي از بازي هاي كوچك بيمار گونه ي ما بود.
مرتب به جلسات مي رفتم ولي هنوز خواب راحتي نداشتم .گاهي ساعت دو يا سه نيمه شب به دوستان بهبودي تلفن مي زدم .دلم براي خودم مي سوخت وبه خودم مي گفتم :"نانسي ادم هاي معمولي الان خوابيده اند ."ان ها شعارهاي برنامه را برايم تكرار مي كردند ونشريات را برايم مي خواندند.اين واقعيت را پذيرفته بودم كه بايد از خودم مراقبت كنم .كافي بود از من بپرسند كه در يخچالم غذا دارم يا نه ؟ان وقت شروع به شكايت از همه چيز مي كردم .البته دوستانم ياد اوري مي كردند وبعدها براي خودم هم ثابت شد كه ممكن است اوضاع از چيزي كه هست بدتر شود.وقتي كه وارد برنامه شدم خيلي از اعضا ،مرا با عشق ومحبت زير بال وپر خود گرفتند ومن به دليل اين همه عشق ومهرباني از همه ان ها ممنونم .محبت اعضا،فقط يكي از چيزهايي بود كه در ابتداي ورودم به برنامه برايم اتفاق افتاد.