2014-04-02، 02:32
آن کلاغی که پرید
ازفرازسرما
وفرورفت دراندیشه آشفته ابری ولگرد
وصدایش همچون نیزه کوتاهی
پهنای افق راپیمود
خبرماراباخودخواهدبردبه شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من وتوازآن روزنه سردعبوس
باغ رادیدیم
وازآن شاخه بازیگردورازدست
سیب راچیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند
امامن وتو
به چراغ وآب وآیینه پیوستیم
ونترسیدیم
سخن ازپیوست سست دونام
وهم آغوشی
دراوراق کهنه یک دفترنیست
سخن ازگیسوی خوشبخت من است
باشقایق های سوخته بوسه تو
وصمیمیت تن هامان درطراحی
ودرخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی هادرآب
سخن اززندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان
فواره کوچک می خواند
مادرآن جنگل سبزسیال
شبی ازخرگوشان وحشی
ودرآن دریای مضطرب خونسرد
ازصدف های پرازمروارید
ودرآن کوه غریب فاتح
ازعقابان جوان پرسیدیم
که چه بایدکرد?
همه می دانند
همه می دانند
مابه خواب سردوساکت سیمرغان
راه یافته ایم
ماحقیقت رادرباغچه پیداکردیم
درنگاه شرم آگین گلی گمنام
وبقارادریک لحظه نامحدود
که دوخورشیدبه هم خیره شدند
سخن ازپچ پچ ترسانی درظلمت نیست
سخن ازروزست وپنجره های باز
وهوای تازه
واجاقی که درآن اشیابیهوده می سوزند
وزمینی که زکشتی دیگرباروراست
وتولدوتکامل وغرور
سخن ازدستان عاشق ماست
که پلی ازپیغام عطرونورونسیم
برفرازشب هاساخته اند
به چمن زاربیا
به چمن زاربزرگ
وصدایم کن
ازپشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهوکه جفتش را
پرده هاازبغضی پنهانی سرشارند
وکبوترهای معصوم
ازبلندی های برج سپیدخود
به زمین می نگرند.
ازفرازسرما
وفرورفت دراندیشه آشفته ابری ولگرد
وصدایش همچون نیزه کوتاهی
پهنای افق راپیمود
خبرماراباخودخواهدبردبه شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من وتوازآن روزنه سردعبوس
باغ رادیدیم
وازآن شاخه بازیگردورازدست
سیب راچیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند
امامن وتو
به چراغ وآب وآیینه پیوستیم
ونترسیدیم
سخن ازپیوست سست دونام
وهم آغوشی
دراوراق کهنه یک دفترنیست
سخن ازگیسوی خوشبخت من است
باشقایق های سوخته بوسه تو
وصمیمیت تن هامان درطراحی
ودرخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی هادرآب
سخن اززندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان
فواره کوچک می خواند
مادرآن جنگل سبزسیال
شبی ازخرگوشان وحشی
ودرآن دریای مضطرب خونسرد
ازصدف های پرازمروارید
ودرآن کوه غریب فاتح
ازعقابان جوان پرسیدیم
که چه بایدکرد?
همه می دانند
همه می دانند
مابه خواب سردوساکت سیمرغان
راه یافته ایم
ماحقیقت رادرباغچه پیداکردیم
درنگاه شرم آگین گلی گمنام
وبقارادریک لحظه نامحدود
که دوخورشیدبه هم خیره شدند
سخن ازپچ پچ ترسانی درظلمت نیست
سخن ازروزست وپنجره های باز
وهوای تازه
واجاقی که درآن اشیابیهوده می سوزند
وزمینی که زکشتی دیگرباروراست
وتولدوتکامل وغرور
سخن ازدستان عاشق ماست
که پلی ازپیغام عطرونورونسیم
برفرازشب هاساخته اند
به چمن زاربیا
به چمن زاربزرگ
وصدایم کن
ازپشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهوکه جفتش را
پرده هاازبغضی پنهانی سرشارند
وکبوترهای معصوم
ازبلندی های برج سپیدخود
به زمین می نگرند.