2014-06-03، 04:10
سلطان محمود،پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد
بر او رحمش آمد گفت: ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،
تا از این زحمت خلاصی یابی پیر گفت:زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم
و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند
عبید زاکانی
بر او رحمش آمد گفت: ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،
تا از این زحمت خلاصی یابی پیر گفت:زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم
و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند
عبید زاکانی
"اندکی صبر سحر نزدیک است"