2014-08-17، 11:19
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اي دختر بهار حسد مي برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستي تو را
با هر چه طالبي به خدا مي خرم زتو
برشاخ لخت و عور درختي شكوفه اي
با ناز مي گشود دو چشمان بسته را
مرغي ميان سبزه ز هم باز مي نمود
آن بالهاي كوچك زيباي خسته را
خورشيد خنده كرد و ز انوار خنده اش
بر چهر روز روشني دلكشي دويد
موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او
رازي سرود و موج به نرمي رميد از او
خنديد باغبان كه سر انجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم