2014-08-24، 09:32
دستی نیست ، تا نگاه خسته ام را نوازشی دهد
اینجا باران نمی بارد
فانوسهای شهر ، خاموش و مرده اند
دست های مهربانی ، فقیرتر از من انــــد
نامردمان عشق ندیده خنجر كشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم
دلم می خواهد آنقدر بنویسم تا نفسهایم تمام شود
آنقدر دفترهای كهنه را سیاه كنم تا سرم فریاد كنند
می خواستم واژه ای پیدا كنم ، تا دلتنگی كهنه و بی خاصیتم را عرضه كند
ولی
واژه ها باز هم غریبی می كنند
می خواستم كاغذی بیابم ، منت نگذارد
تنش را بدستانم بسپارد ، تا نوازشش دهم
امّا ! اعتمادی نیست
این لحظه های لعنتی باز هم مرا عذاب می دهند
این دقیقه های بی وفــــا ، بی وجدانترینِ عالم اند
آیا اینجا آخرین ایستگاه عاشقیست ؟
اینجا باران نمی بارد
فانوسهای شهر ، خاموش و مرده اند
دست های مهربانی ، فقیرتر از من انــــد
نامردمان عشق ندیده خنجر كشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم
دلم می خواهد آنقدر بنویسم تا نفسهایم تمام شود
آنقدر دفترهای كهنه را سیاه كنم تا سرم فریاد كنند
می خواستم واژه ای پیدا كنم ، تا دلتنگی كهنه و بی خاصیتم را عرضه كند
ولی
واژه ها باز هم غریبی می كنند
می خواستم كاغذی بیابم ، منت نگذارد
تنش را بدستانم بسپارد ، تا نوازشش دهم
امّا ! اعتمادی نیست
این لحظه های لعنتی باز هم مرا عذاب می دهند
این دقیقه های بی وفــــا ، بی وجدانترینِ عالم اند
آیا اینجا آخرین ایستگاه عاشقیست ؟
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم