2014-08-27، 02:23
روزی پادشاه و درباریانش برای شکار به جنگل رفتند-هوا خیلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و یارانش را از پا در می آورد-بعداز ساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند پادشاه شاهین شکاریش را به زمین گذاشت و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت-برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد،پادشاه خیلی عصبانی شد و فکر کرد-اگر جلوی شاهین:را نگیرم،درباریان خواهند گفت او نمیتواند از پس یک شاهین بر آید-پس اینبار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد-پس از مرگ شاهین-چنگیز مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت-بر یکی از بالهایش نوشتند:یک دوست همیشه دوست شماست-حتی اگر کارهایش شمار ا برنجاند-روی بال دیگرش نوشتند:هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است....