2014-09-11، 01:36
محبت کردن را از پدرم آموختم که بدون چشمداشت به پاداش ، وجودش را به مانند شمعي سوزان براي آسودگي زندگي من سوزاند ، در بودنش زحماتش را مي ديدم اما قدر نمي دانستم ، فکر ميکردم که جزء وظايف پدري است ، نمي دانستم که لطف پدري است و پدر از نعمات خداوندي است ، حالا که نيست ، حالا !!!!!! هر پدري را مي بينم ، هر دست نوازش پدرانه اي را بر سر فرزندش مي بينم ، به خود مي گويم چه عشق غريبي است ، عشق پدر به فرزند ، خود را مي سوزاند تا چهره دردانه اش را غمگين نبيند . تازه مي فهمم اما حيف که خيلي دير است . براي آنکه من بتوانم حق فرزندي را براي پدرم جبران کنم ، براي اينکه در نوجواني به من مي گفت پير شي دخترم ، ميگفت : زماني را ببينم که عصاي دستم باشي ، من آرزوي عصاي دست بودنش را دارم ، اما زمان غارتگر بيرحمي بود ، گل عمر پدرم را غارت کرد و حسرت همه آرزوهايم را که مي خواستم آرزوهاي پدرم را جبران کنم بر دلم گذاشت .
صدف
تقديم به خاطرات ماندني همه پدرهاي سفر کرده
تقديم به خاطرات ماندني همه پدرهاي سفر کرده
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم