2014-09-20، 05:09
جمعی از شاگردان جدید مدرسه شیوانا همراه او از راهی میگذشتندبرای استراحت زیر درختی اطراق کردنددر این هنگام جوانی را دیدند که مادر پیرش را به کول گرفته و میبردبعضی از شاگردان به جوان خندیدند و او را مسخره کردنداما آن جوان بیاعتنا به سروصدای شاگردان به راه خود ادامه داد و از آنها دور شد.
شیوانا ساکت بود و هیچ نمیگفت. یکی از شاگردان برای آن که حرفی زده باشد گفت: “به نظر *شما درس ما در مدرسه تمام میشود؟ و میتوانیم به مقام استادی برسیم؟”
شیوانا تبسمی کرد و گفت: “وقتی بتوانید
مانند این جوان به تمسخرهای اطرافیان بیاعتنا باشید و *کاری را که میدانید درست است انجام دهید و ذرهای به نظر مسخره کنندهها اهمیت ندهیدهر وقت به این درجه از اعتماد و عزتنفس رسیدید، بدانید که دیگر نیازی نیست در مدرسه بمانیدمیتوانید به سراغ زندگی خودتان بروید و بقیه درسها را از زندگی بیاموزید!
این جوانی که شما دیدید قبلا یکی از شاگردان نخبه مدرسه بودهر هنر و مهارتی را به سرعت یاد میگرفت و اگر در مدرسه میماند میتوانست استاد استادان شوداما چون مادرش نیاز به تیمار داشت درس و مشق را رها کرد و به خدمت مادر بیمار و تنهایش همت گماشت الان که او و *بیاعتناییاش را دیدم متوجه شدم که او دیگر نیازی به ادامه حضور در مدرسه ندارداو همین الان استاد استادان شده است!”
این جوانی که شما دیدید قبلا یکی از شاگردان نخبه مدرسه بودهر هنر و مهارتی را به سرعت یاد میگرفت و اگر در مدرسه میماند میتوانست استاد استادان شوداما چون مادرش نیاز به تیمار داشت درس و مشق را رها کرد و به خدمت مادر بیمار و تنهایش همت گماشت الان که او و *بیاعتناییاش را دیدم متوجه شدم که او دیگر نیازی به ادامه حضور در مدرسه ندارداو همین الان استاد استادان شده است!”
موفقیت یک انتخاب است نه یک اتفاق