2014-09-30، 06:31
روزي پادشاهي بود كه وزيري داشت كه هميشه همراه پادشاه بود و هر اتفاق خير يا شري را كه براي پادشاه مي افتاد ، خطاب به پادشاه ميگفت : حتما حكمت خداست !!...
تا اينكه روزي پادشاه دستش را با چاقو بريد و وزير مثل هميشه گفت : بريده شدن دستت حككمتي داره !!
پادشاه اين بار عصباني شد و با تندي با وزير برخورد كرد و او را كه به حكمت اين اتفاق باور داشت ، به زندان انداخت .!...
فرداي ـن روز طبق عادت به شكار ، ولي اينبار بدون وزير بود ، مشغول شكار بود كه عده اي مردان بومي او را گرفتند و خواستند پادشاه را براي خدايان شان قرباني كنند !!..ولي قبل از قرباني كردن متوجه شدند ، دست پادشاه زخمي است و انان تنها قرباني سالم و بدون نقص ميخواستند ..
به همين خاطر پادشاه را ازاد كردند ، ..پادشاه به قصر باز گشت و پيش وزير در زندان رفت و قضيه را براي او نقل كرد ..و گفت " حكمت بريده شدن دستم را فهميدم ، ولي حكمت زندان رفتن تو را نفهميدم !!!..
وزير جواب داد : تاگر من زندان نبودم ، حتما با تو به شكار مي امدم و من كه سالم بودم ، به جاي شما حتما قرباني ميشدم !!...
تا اينكه روزي پادشاه دستش را با چاقو بريد و وزير مثل هميشه گفت : بريده شدن دستت حككمتي داره !!
پادشاه اين بار عصباني شد و با تندي با وزير برخورد كرد و او را كه به حكمت اين اتفاق باور داشت ، به زندان انداخت .!...
فرداي ـن روز طبق عادت به شكار ، ولي اينبار بدون وزير بود ، مشغول شكار بود كه عده اي مردان بومي او را گرفتند و خواستند پادشاه را براي خدايان شان قرباني كنند !!..ولي قبل از قرباني كردن متوجه شدند ، دست پادشاه زخمي است و انان تنها قرباني سالم و بدون نقص ميخواستند ..
به همين خاطر پادشاه را ازاد كردند ، ..پادشاه به قصر باز گشت و پيش وزير در زندان رفت و قضيه را براي او نقل كرد ..و گفت " حكمت بريده شدن دستم را فهميدم ، ولي حكمت زندان رفتن تو را نفهميدم !!!..
وزير جواب داد : تاگر من زندان نبودم ، حتما با تو به شكار مي امدم و من كه سالم بودم ، به جاي شما حتما قرباني ميشدم !!...
خدا را دوست دارم ....
*********** ابر را در بيكرانه آسمان ميگرياند ، تا غنچه ي حقيري را روي زمين بخنداند ....