2014-10-01، 08:07
درود ... در روزگاران پیشین درویشی همراه خرش سفر میکرد ، گرسنه و تشنه و خسته به خانگاهی رسید که درویشان در انجا لنگر انداخته بودند ، خرش را به اخور بست و به خادم سپرد که نگاهدارش باشد و بدرون رفت ، رندی از صوفیان انجا به ارامی خر را باز کرد و به بازار برد و فروخت ، با پول ان سور و سات عیش و مستی را فراهم کرد و به خانگاه بازگشت . سفره گسترده شد و درویشان همراه میهمان تازه وارد به سورچرانی پرداختند ، اندکی که گذشت شکم ها سیر شد و سرها از باده مست ، پس اغاز به های و هوی و شعرخوا
نی کردند و خر برفت و خر برفت و خر برفت را خواندند . شب شد و گروهی پراکنده شدند و میهمان همانجا خوابش برد ، بامداد برخاست و به سراغ خرش رفت اما جایش را خالی دید ، سراسیمه به سراغ خادم رفت و از او جویا شد ، او نیز ماجرای فروش خر را بازگفت . درویش سرو صدا راه انداخت و پرسید چرا به من نگفتی ؟ خادم پاسخ داد چند بار بدرون امدم تا خبرت کنم اما دیدم تو خود شعر خر برفت را پرسر و صداتر از دیگران میخوانی ، درویش بر سر خود کوفت و گفت راست میگویی ، اما من به تقلید از دیگران انان را همراهی میکردم ! خلق را تقلیدشان بر باد داد ... ای دو صد لعنت بر این تقلید باد . مولانا .......
موفقیت یک انتخاب است نه یک اتفاق