2014-10-12، 11:29
چهار شمع به آرامی می سوختند. در محیط آرام و لطیف و بیصدا. اولی گفت: من صلح هستم!دیگر هیچکس نمی تواند مرا روشن نگهدارد معتقدم که بزودی خاموش خواهم شد. همین را گفت و شعله اش بسرعت کم شد و کاملا“ خاموش شد. دومی گفت: من ایمان هستم!اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من حس نمی کنند از اینرو دیگر دلیلی ندارد بیش از این روشن بمانم نسیمی به آرامی وزید و آن را خاموش کرد. شمع سوم با اندوه گفت: من عشق هستم!من آنقدرقوی نیستم که بتوانم روشن بمانم.مردم مرا کنارگذاشته اند و اهمیت مرا نمی دانند.ح
تی فراموش کرده اند چگونه به نزدیکترین کسانشان عشق بورزند.و بیش از این صبر نکرد و خاموش شد. ناگهان....کودکی وارد اتاق شد و دید یک شمع بیشتر روشن نیست وباقی خاموشند.”چرا شما هانمی سوزید؟قرار بود شما تا آخردنیا روشن بمانید“کودک این را گفت و شروع به گریه کردن. دراین حین شمع چهارم گفت:”نترس تازمانیکه من روشنم ما می توانیم شمعهای دیگر راروشن کنیم."چون من امیدم"کودک با چشمانی درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمعهای دیگر را روشن کرد .شعله های امیدتان هيچگاه خاموش نگردد.زندگیتان. سرشار از امید
موفقیت یک انتخاب است نه یک اتفاق