2014-10-17، 12:15
همسر پادشاه
دیوانه اي را دید ، که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید .
پرسید : چه ميکني؟
گفت : خانه میسازم
پرسید : این خانه را میفروشی؟
گفت : میفروشم .
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت !
همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند ، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت
شده، به خانه ای رسید
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست..!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید ؛
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف کرد !
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد
گفت : این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت : میفروشم .
پادشاه پرسید :
بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت : به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای !
دیوانه خنديد وگفت..ديروز ديروز بود. چادشاه گفت نميترسي با پادشاه عالم نافرماني ميکني. فردار دارت بزنم. ديوانه گفت فردا فرداس.من براي امروز زنده ام
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت !
همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند ، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت
شده، به خانه ای رسید
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست..!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید ؛
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف کرد !
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد
گفت : این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت : میفروشم .
پادشاه پرسید :
بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت : به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای !
دیوانه خنديد وگفت..ديروز ديروز بود. چادشاه گفت نميترسي با پادشاه عالم نافرماني ميکني. فردار دارت بزنم. ديوانه گفت فردا فرداس.من براي امروز زنده ام
موفقیت یک انتخاب است نه یک اتفاق