2014-12-05، 10:40
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چونان باد دمان
همه تقصیر من است، خودم میدانم...
که نکردم فکری ...
وتامل ننمودم روزی،
ساعتی
یا آنی،که چه سان می گذرد عمر گران؟کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط...
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست!!!
بایدش نالیـــدن!!
من نپرسیدم هیچ
که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن؟
هیچکس نیز نگفت: زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح،به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت...
یک نفربانگ برآورد که او
از هم اکنون باید،فکر فردا بکند
دیگری آوا داد
که چو فردا بشود،فکر فردا بکند
سومی گفت:همانگونه که دیروزش رفت ...
بگذرد امروزش،همچنین فردایش
باهمه این احوال، من نپرسیدم هیچ
که چه سان دی بگذشت؟
آن همه قدرت و نیروی عظیم
به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر،نه تعمق ونه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی...
چه توانی که زکف دادم ...
نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت ،به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه که جوانست هنوز
بگذارید جوانی بکند،بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعداز این باز ورا عمری هست...قدرت عهد شباب،
می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی ، هیهاتآن کسانی که نمی دانستند “زندگی یعنی چه؟“رهنمایم بودند
عمرشان طی شده بی ارزش و بیهوده و کار
و مرا می گفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم،فکر خوردن باشم
فـکرتامین معاش، فکر ثروت باشم
کس مرا هیچ نگفت زندگانی کردن
فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیستو صد افسوس که چون عمر گذ شـت ، معنی اش می فهمم
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت...
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیقمن شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقائق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و علم
در ره کشف حقائق کوشم
زره جنگ برای بدو ناحق پوشم
ره حق پویم و حق گویم و بس... حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خویش
ره نمایم به همه گر چه سراپا سوزممن شـــدم خلق که مثمرباشم...
نه چنین زائد و بی جوش و خروش
عمر برباد و به حسرت خاموشای صد افسوس که چون عمر گذشت...
معنی اش فهمیدم...
پوچ و بس تند چونان باد دمان
همه تقصیر من است، خودم میدانم...
که نکردم فکری ...
وتامل ننمودم روزی،
ساعتی
یا آنی،که چه سان می گذرد عمر گران؟کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط...
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست!!!
بایدش نالیـــدن!!
من نپرسیدم هیچ
که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن؟
هیچکس نیز نگفت: زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح،به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت...
یک نفربانگ برآورد که او
از هم اکنون باید،فکر فردا بکند
دیگری آوا داد
که چو فردا بشود،فکر فردا بکند
سومی گفت:همانگونه که دیروزش رفت ...
بگذرد امروزش،همچنین فردایش
باهمه این احوال، من نپرسیدم هیچ
که چه سان دی بگذشت؟
آن همه قدرت و نیروی عظیم
به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر،نه تعمق ونه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی...
چه توانی که زکف دادم ...
نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت ،به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه که جوانست هنوز
بگذارید جوانی بکند،بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعداز این باز ورا عمری هست...قدرت عهد شباب،
می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی ، هیهاتآن کسانی که نمی دانستند “زندگی یعنی چه؟“رهنمایم بودند
عمرشان طی شده بی ارزش و بیهوده و کار
و مرا می گفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم،فکر خوردن باشم
فـکرتامین معاش، فکر ثروت باشم
کس مرا هیچ نگفت زندگانی کردن
فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیستو صد افسوس که چون عمر گذ شـت ، معنی اش می فهمم
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت...
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیقمن شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقائق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و علم
در ره کشف حقائق کوشم
زره جنگ برای بدو ناحق پوشم
ره حق پویم و حق گویم و بس... حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خویش
ره نمایم به همه گر چه سراپا سوزممن شـــدم خلق که مثمرباشم...
نه چنین زائد و بی جوش و خروش
عمر برباد و به حسرت خاموشای صد افسوس که چون عمر گذشت...
معنی اش فهمیدم...
هرگز توان خود را در تغییر دادن خویش دست کم نگیر