2014-12-25، 12:54
هیزم شکن
....
روزی هیزمشکنی در یک شرکت چوببری دنبال کار میگشت و نهایتا توانست برای خودش کاری پیدا کند.
حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزمشکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول میشد راهنمایی کرد.
روز اول هیزمشکن ۱۸ درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همینطور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزمشکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تل
اش کند اما تنها توانست ۱۵ درخت را قطع کند.
روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط ۱۰ درخت را قطع کرد. هر روز که میگذشت تعــداد درختهایی که قطع میکرد کمتر و کمتر میشد. پیش خودش فکر کرد احتمالا بنیهاش کم شده است.
پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمیآورد.
رئیس پرسید: “آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟”
هیزم شکن گفت:
“تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان میکردم!”
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کردهاید کی بود؟
روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط ۱۰ درخت را قطع کرد. هر روز که میگذشت تعــداد درختهایی که قطع میکرد کمتر و کمتر میشد. پیش خودش فکر کرد احتمالا بنیهاش کم شده است.
پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمیآورد.
رئیس پرسید: “آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟”
هیزم شکن گفت:
“تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان میکردم!”
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کردهاید کی بود؟
موفقیت یک انتخاب است نه یک اتفاق