2015-01-04، 03:15
![[تصویر: 1072.jpg]](http://www.labkhandezendegi.com/uploads/posts/2012/02/1072.jpg)
ديوانه عاقل
همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.پرسید: چه
میکنی؟گفت: خانه میسازم…پرسید: این خانه را میفروشی؟گفت: میفروشم.پرسید: قیمت آن چقدر است؟دیوانه مبلغی
را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.هنگام شب
پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای
همسر توست.روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد.پادشاه نزد دیوانه رفت و
او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.گفت: این خانه را میفروشی؟دیوانه گفت: میفروشم.پادشاه پرسید:
بهایش چه مقدار است؟دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!دیوانه
خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری.میان این دو، فرق بسیار است…
خدایا چه کسی تو رادراغوش گرفته که اینچنین ارامی؟ Д Ŧ Ŀ ã s![[تصویر: 91.gif]](http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/other/1/91.gif)
![[تصویر: 78.gif]](http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/joda-konandeh/78.gif)
![[تصویر: 91.gif]](http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/other/1/91.gif)
![[تصویر: 78.gif]](http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/joda-konandeh/78.gif)