2015-06-17، 12:13
به دنبال جوابی برای بدبختی خودم بودم اما نمی دانستم راه چاره چیست.صبح یک روز شنبه وقتی از خواب بیدار شدم، به خودم قول دادم که کاری انجام بدهم.باید کاری می کردم چون امیدوعلاقه ام به زندگی را از دست داده بودم .همه ی ما راجع به مرگ معتادان ،چیزهای زیادی شنیده ایم،اما ما که خانواده ی ان ها بودیم هر روز می مردیم وزندگی ما در کنار ان ها خود کشی تدریجی بوده است .بین ما کسانی بودند که به دلیل افسردگی ،از دست دادن امید ودلایل بدتر دیگر،کارشان به بیمارستان کشیده می شد. بعد از تصمیمی که گرفتم به پزشک روانشناس مان تلفن زدمواز او برای همه ی کمک هایی که به ما کرده بود ،تشکر کردم اما مجبور بودم استین هارا بالا بزنم وبه دنبال راه نجات بگردم.ودر ضمن به او گفتم که دیگر نمی توانم با هواپیما برای دیدن او به سنت لوییس بروم.بعد از ان با یک روانشناس محلی تماس گرفتم واو هم گفت که تا سه هفته ی دیگر نمی تواند به من وقت بدهد،پس باید راه حل دیگری پیدا می کردم بالاخره با الانان تماس گرفتم .از خداوند به خاطر برنامه ی الانان بی نهایت ممنون وسپاسگذارم .خدا را شکر می کنم که الانان مرا از نو ساخت.
صبح روز دوشنبه با اعضای جلسه تماس گرفتم .بعدآیکی از ان ها شخصآبا من تماس گرفت ومرا به جلسه دعوت کرد.او به من پیشنهاد کرد که دنبالم بیاید اما من نپذیرفتم وگفتم خودم می ایم .من به شدت تحت تآثیر کارهای ان ها قرار گرفتم .در این جا ،روز سخن من با تازه واردین است؛ان خانم دوسنبه شب ،سه شنبه صبح ،سه شنبه شب وچها رشنبه صبح دوباره به من زنگ زد تا مطمین شود من عصر چهارشنبه به جلسه می روم یا نه .به نظر من این کار خیلی مهمی است.وقتی تازه واردی با ما تماس می گیرد باید ما مجددآبا او تماس بگیریم وکاری کنیم که احساس کند مراقبش هستیم وبه وجودش اهمیت می دهیم.من به دلیل همان تلفن ها بود که به جلسه ی چهارشنبه رفتم .ان خانم در ان روزها مرا مثل یک پرستار همراهی کرد.وبه همین خاطر وقتی امروز تازه واردی به من تلفن می کند ،دوست دارم همان کارها را برایش انجام دهم.حتمآشماره تلفن ان ها ذا می گیرم وان ها را تشویق می کنم تا در اولین جلسه حاضر شوند.
من ترسیده بودم اما اعضا با رویی گشاده از من استقبال کردند.من به جلسه رفتم وان خانم به من اصرار کرد که کتابی بخرم ونشریات دیگر را به دستم داد.ان جا جلسه ی کوچکی بود وخوب به یاد دارم که ترسیده بودم ،خجالت می کشیدم ودر مدت برگزاری جلسه گریه می کردم.این اغاز بهبودی من بود.
برای اولین بار یاد گرفتم که اعتیاد یک بیماری است که من باعث به وجود امدنش نبوده ونیستم.برای اولین بار امید را در قلبم احساس کردم ؛امید برای خودم نه باب .قبلآهمه ی راه ها را امتحان کرده بودم از جیغ زدن وفریاد کشیدن گرفته تا تهدید وپیش مشاور رفتن ،اما هیچ کدام از این کارها نتیجه ای نداشت.با احساسی از ارامش وامید به خانه رفتم .با ابن امید که اگر اتفاقی هم در زندگی مان رخ دهد ،من باز هم در مسیر بهبودی خواهم بود.یاد گرفتم که باید روی نانسی تمرکز کنم واختیار زندگیم را به دست بگیرم .هر چند ان ها فقط هفته ای یک بار جلسه داشتند اما من هر هفته به جلسه می رفتم.
از همه ی ان ها که به من عشق دادند سپاسگزارم.خیلی از شب ها که نمی توانستم بخوابم ونیاز به کمک داشتم ،می دانستم که کسی هست که به او زنگ بزنم واز او کمک بخواهم .بارها می شنیدم که:"یک فرد عادی در این ساعات باید خوابیده باشد وقدم زدن فایده ای ندارد."برای مدت کوتاهی اوضاع خیلی بد شد اما من خودم را نباختم وبا امیدی که در قلبم احساس می کردم ،یقین داشتم که از مسیر بهبودی خارج نخواهم شدحتی اگر باب به مصرفش ادامه دهد.
دوستان جدیدم مرا تشویق می کردند تا روی خودم تمرکز کنم.ان ها به من امید می دادندکه بالاخره همه چیز درست می شود.تشویقم می کردند،"باز هم به جلسه بیا."من به جلسه می رفتم ،می نشستم ،گریه می کردم وحرف می زدم .حرف هایی مثل :"نمی دانم چه کار کنم ،نمی دانم هنوز باب را دوست دارم یا نه،نمی دانم باید از او جدا شوم یا نه،نمی دانم چه کار کنم."ودوستانم در پاسخ همه ی سوالات من می گفتند که امروز هیچ کاری نکن،فقط به جلسه بیا ومطمین باش همه ی پاسخ هایت را پیدا خواهی کرد.
اولین راهنمای من خانم متاهلی بود که به همراه همسرش پنج سال بود که در برنامه حضور داشتند .من از او خیلی چیزها یاد گرفتم وشاید بزرگ ترین پیامی که از او گرفتم زمانی بود که او دیگر در جلسات حاضر نشد.همسرش لغزش کرده بود واو جلسه را کنار گذاشته بود.بعد از مدت زیادی به دیدار او رفتم تا با او صحبت کنم.خیلی تعجب کردم،او را در حالی یافتم که کاملآبه گذشته باز گشته بود وگویی اصلااوارد برنامه نشده بود.وزنش به حدود 40کیلو رسیده بود.موهایش رشته رشته ودندان هایش پوسیده شده بود.با دیدن او خیلی متاسف شدم اما یک پیام گرفتم وفهمیدم اگر فراموش کنم از کجا امده ام ،دوباره سر جای اول باز خواهم گشت.من به خاطر این پیام ارزشمند از او سپاسگزارم.
از صمیم قلب ایمان دارم که نیروی برترم یعنیهمان خداوند مهربان ،مرا به این برنامه هدایت کرده ویقین دارم هر چه در مسیر بهبودی ام انجام می دهم از نظر او دور نمی ماند.برنامه ی بهبودی مهم ترین اولویت زندگی من واز هر چیزی مهم تر است.اموخته بودم ،تا زمانی که با خودم صادق نباشم نمی توانم یک انسان خوب وهمسرس ایده ال برای همسرم ویک مادر مهربان برای فرزندانم باشم.اساسی ترین بخش ،داشتن صداقت با خود وشرکت در جلسات است.وقتی بهبودی من اغاز شد چیزهای زیادی به من گفته می شد.گاهی از من می خواستند کارهایی را انجام بدهم که احساس می کردم از پس انجام ان ها بر نمی ایم .اما دوستانم به من اطمینانمی دادند که "اره،تو می توانی ."یادم می اید به من می گفتند :"بعدها درباره ی این کار احساس بهتری خواهی داشت."
از من خواسته شد که برای شناخت بیماری اعتیاد وبرای این که بفهمم در مغز یک ادم معتاد چه می گذرد به جلسه ی باز AAبروم،(چون ما در ژوپلین هنوز جلسه ی NAنداشتیم).از روی بی میلی به این جلسه رفتم .در ان جا برای اولین بار با افکار باب اشنا شدم وفهمیدم که اعتیاد واقعآیک بیماری است واین انسان ها چگونه در حال بهبودی بودند.تازه فهمیدم که بهبودی چه چیزرا برای مان به ارمغان می اورد ومن در خانه با تعریف دیگری از بهبودی زندگی می کردم.خیلی رنج اور وسخت است که شاهد مرگ تدریجی کسی باشی که با تمام وجود دوستش داری.
حودو شش ماه از بهبودی من گذشته بود ومصرف باب بیشتر شده وحالش روز به روز برتر می شد.او تمام اخر هفته را در خارج می گذراند ووقتی به خانه باز می گشت طعنه وکنایه های من شروع می شد.می خواستم بدانم که باب چه قدر پول مواد هدر داده است .ان قدر به این کار ادامه می دادم تا باب یک فقره چک به اندازه ای که فکر می کردم خرج کرده ،به من می داد،تازه ان وقت دست از سرش بر می داشتم.من در مسیر بهبودی بودم اما هنوز به بهبودی واقعی نرسیده بودم .این فقط یکی از بازی های کوچک بیمار گونه ی ما بود.
مرتب به جلسات می رفتم ولی هنوز خواب راحتی نداشتم .گاهی ساعت دو یا سه نیمه شب به دوستان بهبودی تلفن می زدم .دلم برای خودم می سوخت وبه خودم می گفتم :"نانسی ادم های معمولی الان خوابیده اند ."ان ها شعارهای برنامه را برایم تکرار می کردند ونشریات را برایم می خواندند.این واقعیت را پذیرفته بودم که باید از خودم مراقبت کنم .کافی بود از من بپرسند که در یخچالم غذا دارم یا نه ؟ان وقت شروع به شکایت از همه چیز می کردم .البته دوستانم یاد اوری می کردند وبعدها برای خودم هم ثابت شد که ممکن است اوضاع از چیزی که هست بدتر شود.وقتی که وارد برنامه شدم خیلی از اعضا ،مرا با عشق ومحبت زیر بال وپر خود گرفتند ومن به دلیل این همه عشق ومهربانی از همه ان ها ممنونم .محبت اعضا،فقط یکی از چیزهایی بود که در ابتدای ورودم به برنامه برایم اتفاق افتاد.
یک بار راهنمایم همه ی شکایت های مرا در مورد باب شنید ان وقت به من گفت قسمتی از بهبودی این است که من باید این نکته را یاد بگیرم که اگر نمی توانم حرف خوبی به باب بگویم اصلآ چیزی به او نگویم .بنابراین همه ی تلاشم را کردم که اصلآ چیزی به او نگویم.تغییری بزرگ وکار بسیار سختی بود.همه ی توانم را به کار گرفتم .یادم می اید بالاخره یک روز راهنمایم به من گفت:"این بار وقتی باب از بیرون به خانه امد به او بگو چقدر از دیدنش خوشحالی واز بودن او در خانه احساس خوبی داری"من گفتم :"هرگز نمی توانم این جمله را بگویم چون واقعیت ندارد"اما راهنمایم گفت که "البته که می توانی."
بعد از مدت کوتاهی بالاخره من این جمله را به باب گفتم .هنگامی که از تعطیلات بازگشته وتمام اخر هفته را مصرف کرده بود,به او گفتم :"از این که در خانه است,احساس خوبی دارم ."اما این جمله را از صمیم قلب نمی گفتم .واقعیت این بود که من از بودن او احساس خوشحالی نمی کردم.اما به خوبی به یاد دارم که وقتی این جمله را گفتم در چهره ی باب تعجب موج می زد وحتمآبا خود می گفت که "چه می گوید؟"سرانجام باب متوجه ی تغییرات من شد وامروز او در جلسات مشارکت ,شرکت می کند.اواین اتفاق را به خوبی به یاد می اورد وان را در مشارکت هایش تعریف می کند.یکی از تغییراتی که در او پدید امد,زمانی بود که احساس کرد من بدون توجه به وضعیت او ,مسیر بهبودی ام را طی می کنم .
طولی نکشید که توانستم او را به خدا بارم .فکر می کنم این کاری است که همه ی ما باید انجام دهیم.وقتی در خانوده تان کسی را دارید ومی بینید که دردهای بسیاری دارد,فقط باید او را به خداوند بسپارید.من هم یک شب در این شرایط قرار گرفتم .ان روزها وقتی باب نشه می شد، عادت داشت که ماشین را بردارد وپیش دوستانش برود یا برای خرید مواد بیرون رودومن از این کارش می ترسیدم .قبلآهمیشه سعی می کردم سوییچ ماشین را پنهان کنم ومانع رفتن او بشوم .ان شب وقتی به من گفت که می خواهد با ماشین نزد دوستانش برود،بدون هیچ بحث ودعوایی ،سوییچ را به او دادم وگفتم این زندگی خودت است نه زندگی من .باب رفت وتا سه روز بعد به خانه باز نگشت.هیچ خبری از او نداشتم اما حالم خوب بود.می دانستم که او در اغوش خداوند ست.بالاخره توانستم او را رها کنم اما کار بسیار سختی بود.یادم می اید ان موقع یک سال واندی بود که وارد برنامه شده بودم.
صبح روز دوشنبه با اعضای جلسه تماس گرفتم .بعدآیکی از ان ها شخصآبا من تماس گرفت ومرا به جلسه دعوت کرد.او به من پیشنهاد کرد که دنبالم بیاید اما من نپذیرفتم وگفتم خودم می ایم .من به شدت تحت تآثیر کارهای ان ها قرار گرفتم .در این جا ،روز سخن من با تازه واردین است؛ان خانم دوسنبه شب ،سه شنبه صبح ،سه شنبه شب وچها رشنبه صبح دوباره به من زنگ زد تا مطمین شود من عصر چهارشنبه به جلسه می روم یا نه .به نظر من این کار خیلی مهمی است.وقتی تازه واردی با ما تماس می گیرد باید ما مجددآبا او تماس بگیریم وکاری کنیم که احساس کند مراقبش هستیم وبه وجودش اهمیت می دهیم.من به دلیل همان تلفن ها بود که به جلسه ی چهارشنبه رفتم .ان خانم در ان روزها مرا مثل یک پرستار همراهی کرد.وبه همین خاطر وقتی امروز تازه واردی به من تلفن می کند ،دوست دارم همان کارها را برایش انجام دهم.حتمآشماره تلفن ان ها ذا می گیرم وان ها را تشویق می کنم تا در اولین جلسه حاضر شوند.
من ترسیده بودم اما اعضا با رویی گشاده از من استقبال کردند.من به جلسه رفتم وان خانم به من اصرار کرد که کتابی بخرم ونشریات دیگر را به دستم داد.ان جا جلسه ی کوچکی بود وخوب به یاد دارم که ترسیده بودم ،خجالت می کشیدم ودر مدت برگزاری جلسه گریه می کردم.این اغاز بهبودی من بود.
برای اولین بار یاد گرفتم که اعتیاد یک بیماری است که من باعث به وجود امدنش نبوده ونیستم.برای اولین بار امید را در قلبم احساس کردم ؛امید برای خودم نه باب .قبلآهمه ی راه ها را امتحان کرده بودم از جیغ زدن وفریاد کشیدن گرفته تا تهدید وپیش مشاور رفتن ،اما هیچ کدام از این کارها نتیجه ای نداشت.با احساسی از ارامش وامید به خانه رفتم .با ابن امید که اگر اتفاقی هم در زندگی مان رخ دهد ،من باز هم در مسیر بهبودی خواهم بود.یاد گرفتم که باید روی نانسی تمرکز کنم واختیار زندگیم را به دست بگیرم .هر چند ان ها فقط هفته ای یک بار جلسه داشتند اما من هر هفته به جلسه می رفتم.
از همه ی ان ها که به من عشق دادند سپاسگزارم.خیلی از شب ها که نمی توانستم بخوابم ونیاز به کمک داشتم ،می دانستم که کسی هست که به او زنگ بزنم واز او کمک بخواهم .بارها می شنیدم که:"یک فرد عادی در این ساعات باید خوابیده باشد وقدم زدن فایده ای ندارد."برای مدت کوتاهی اوضاع خیلی بد شد اما من خودم را نباختم وبا امیدی که در قلبم احساس می کردم ،یقین داشتم که از مسیر بهبودی خارج نخواهم شدحتی اگر باب به مصرفش ادامه دهد.
دوستان جدیدم مرا تشویق می کردند تا روی خودم تمرکز کنم.ان ها به من امید می دادندکه بالاخره همه چیز درست می شود.تشویقم می کردند،"باز هم به جلسه بیا."من به جلسه می رفتم ،می نشستم ،گریه می کردم وحرف می زدم .حرف هایی مثل :"نمی دانم چه کار کنم ،نمی دانم هنوز باب را دوست دارم یا نه،نمی دانم باید از او جدا شوم یا نه،نمی دانم چه کار کنم."ودوستانم در پاسخ همه ی سوالات من می گفتند که امروز هیچ کاری نکن،فقط به جلسه بیا ومطمین باش همه ی پاسخ هایت را پیدا خواهی کرد.
اولین راهنمای من خانم متاهلی بود که به همراه همسرش پنج سال بود که در برنامه حضور داشتند .من از او خیلی چیزها یاد گرفتم وشاید بزرگ ترین پیامی که از او گرفتم زمانی بود که او دیگر در جلسات حاضر نشد.همسرش لغزش کرده بود واو جلسه را کنار گذاشته بود.بعد از مدت زیادی به دیدار او رفتم تا با او صحبت کنم.خیلی تعجب کردم،او را در حالی یافتم که کاملآبه گذشته باز گشته بود وگویی اصلااوارد برنامه نشده بود.وزنش به حدود 40کیلو رسیده بود.موهایش رشته رشته ودندان هایش پوسیده شده بود.با دیدن او خیلی متاسف شدم اما یک پیام گرفتم وفهمیدم اگر فراموش کنم از کجا امده ام ،دوباره سر جای اول باز خواهم گشت.من به خاطر این پیام ارزشمند از او سپاسگزارم.
از صمیم قلب ایمان دارم که نیروی برترم یعنیهمان خداوند مهربان ،مرا به این برنامه هدایت کرده ویقین دارم هر چه در مسیر بهبودی ام انجام می دهم از نظر او دور نمی ماند.برنامه ی بهبودی مهم ترین اولویت زندگی من واز هر چیزی مهم تر است.اموخته بودم ،تا زمانی که با خودم صادق نباشم نمی توانم یک انسان خوب وهمسرس ایده ال برای همسرم ویک مادر مهربان برای فرزندانم باشم.اساسی ترین بخش ،داشتن صداقت با خود وشرکت در جلسات است.وقتی بهبودی من اغاز شد چیزهای زیادی به من گفته می شد.گاهی از من می خواستند کارهایی را انجام بدهم که احساس می کردم از پس انجام ان ها بر نمی ایم .اما دوستانم به من اطمینانمی دادند که "اره،تو می توانی ."یادم می اید به من می گفتند :"بعدها درباره ی این کار احساس بهتری خواهی داشت."
از من خواسته شد که برای شناخت بیماری اعتیاد وبرای این که بفهمم در مغز یک ادم معتاد چه می گذرد به جلسه ی باز AAبروم،(چون ما در ژوپلین هنوز جلسه ی NAنداشتیم).از روی بی میلی به این جلسه رفتم .در ان جا برای اولین بار با افکار باب اشنا شدم وفهمیدم که اعتیاد واقعآیک بیماری است واین انسان ها چگونه در حال بهبودی بودند.تازه فهمیدم که بهبودی چه چیزرا برای مان به ارمغان می اورد ومن در خانه با تعریف دیگری از بهبودی زندگی می کردم.خیلی رنج اور وسخت است که شاهد مرگ تدریجی کسی باشی که با تمام وجود دوستش داری.
حودو شش ماه از بهبودی من گذشته بود ومصرف باب بیشتر شده وحالش روز به روز برتر می شد.او تمام اخر هفته را در خارج می گذراند ووقتی به خانه باز می گشت طعنه وکنایه های من شروع می شد.می خواستم بدانم که باب چه قدر پول مواد هدر داده است .ان قدر به این کار ادامه می دادم تا باب یک فقره چک به اندازه ای که فکر می کردم خرج کرده ،به من می داد،تازه ان وقت دست از سرش بر می داشتم.من در مسیر بهبودی بودم اما هنوز به بهبودی واقعی نرسیده بودم .این فقط یکی از بازی های کوچک بیمار گونه ی ما بود.
مرتب به جلسات می رفتم ولی هنوز خواب راحتی نداشتم .گاهی ساعت دو یا سه نیمه شب به دوستان بهبودی تلفن می زدم .دلم برای خودم می سوخت وبه خودم می گفتم :"نانسی ادم های معمولی الان خوابیده اند ."ان ها شعارهای برنامه را برایم تکرار می کردند ونشریات را برایم می خواندند.این واقعیت را پذیرفته بودم که باید از خودم مراقبت کنم .کافی بود از من بپرسند که در یخچالم غذا دارم یا نه ؟ان وقت شروع به شکایت از همه چیز می کردم .البته دوستانم یاد اوری می کردند وبعدها برای خودم هم ثابت شد که ممکن است اوضاع از چیزی که هست بدتر شود.وقتی که وارد برنامه شدم خیلی از اعضا ،مرا با عشق ومحبت زیر بال وپر خود گرفتند ومن به دلیل این همه عشق ومهربانی از همه ان ها ممنونم .محبت اعضا،فقط یکی از چیزهایی بود که در ابتدای ورودم به برنامه برایم اتفاق افتاد.
یک بار راهنمایم همه ی شکایت های مرا در مورد باب شنید ان وقت به من گفت قسمتی از بهبودی این است که من باید این نکته را یاد بگیرم که اگر نمی توانم حرف خوبی به باب بگویم اصلآ چیزی به او نگویم .بنابراین همه ی تلاشم را کردم که اصلآ چیزی به او نگویم.تغییری بزرگ وکار بسیار سختی بود.همه ی توانم را به کار گرفتم .یادم می اید بالاخره یک روز راهنمایم به من گفت:"این بار وقتی باب از بیرون به خانه امد به او بگو چقدر از دیدنش خوشحالی واز بودن او در خانه احساس خوبی داری"من گفتم :"هرگز نمی توانم این جمله را بگویم چون واقعیت ندارد"اما راهنمایم گفت که "البته که می توانی."
بعد از مدت کوتاهی بالاخره من این جمله را به باب گفتم .هنگامی که از تعطیلات بازگشته وتمام اخر هفته را مصرف کرده بود,به او گفتم :"از این که در خانه است,احساس خوبی دارم ."اما این جمله را از صمیم قلب نمی گفتم .واقعیت این بود که من از بودن او احساس خوشحالی نمی کردم.اما به خوبی به یاد دارم که وقتی این جمله را گفتم در چهره ی باب تعجب موج می زد وحتمآبا خود می گفت که "چه می گوید؟"سرانجام باب متوجه ی تغییرات من شد وامروز او در جلسات مشارکت ,شرکت می کند.اواین اتفاق را به خوبی به یاد می اورد وان را در مشارکت هایش تعریف می کند.یکی از تغییراتی که در او پدید امد,زمانی بود که احساس کرد من بدون توجه به وضعیت او ,مسیر بهبودی ام را طی می کنم .
طولی نکشید که توانستم او را به خدا بارم .فکر می کنم این کاری است که همه ی ما باید انجام دهیم.وقتی در خانوده تان کسی را دارید ومی بینید که دردهای بسیاری دارد,فقط باید او را به خداوند بسپارید.من هم یک شب در این شرایط قرار گرفتم .ان روزها وقتی باب نشه می شد، عادت داشت که ماشین را بردارد وپیش دوستانش برود یا برای خرید مواد بیرون رودومن از این کارش می ترسیدم .قبلآهمیشه سعی می کردم سوییچ ماشین را پنهان کنم ومانع رفتن او بشوم .ان شب وقتی به من گفت که می خواهد با ماشین نزد دوستانش برود،بدون هیچ بحث ودعوایی ،سوییچ را به او دادم وگفتم این زندگی خودت است نه زندگی من .باب رفت وتا سه روز بعد به خانه باز نگشت.هیچ خبری از او نداشتم اما حالم خوب بود.می دانستم که او در اغوش خداوند ست.بالاخره توانستم او را رها کنم اما کار بسیار سختی بود.یادم می اید ان موقع یک سال واندی بود که وارد برنامه شده بودم.
«خدا با ماست»