2013-12-13، 09:01
من اعتقاد به هیچ چیزی نداشتم البته این شکل ظاهری هم داشست در عین اینکه تحت تأثیر افکار و گفتار و رفتار شیطانی بودم و هر کدام از اینها در من بصورت عاداتی تکراری بودند. ناگفته نماند من تحت تعلیم والدین و اطرافیانم قرار داشتم. گاهی دزدی میکردم و آنها پولش را میخواستند و کاری به خیر و شرش نداشتند. من نیروی برترم پدر و مادری بی سواد و ناآگاه میدیدم. پدری عربده جو و مادری آشوب طلب و جو خانواده کاملاً متشنج هر فکر و رفتاری برای من قدرت برتری بود که رهایی از آنها برایم خیلی سخت بود. از طرفی خداوند برایم موجودی خشن و مجازاتگر بود که فکر کردن به او حالم را خیلی خراب میکرد نام خدا برایم مترادف بدترین شکنجه و عذاب در دوزخ بود. همیشه سعی میکردم به خدا فکر نکنم. این درحالی بود که بیماری من نبود خدا و کمبود و خلا معنوی بود من چون بخدا وصل نبودم یک راست به ابلیس و شیطان مرتبط شدم اولین علامت این ارتباط شوم نا امیدی و ترس فزاینده بود. به این دلیل که برای رهایی از دست عادتها و وابستگی ها در مقابل کسی زانو زدم و تقاضای کمک کردم که هیچ اعتقادی به او نداشتم و او هم در کمال تعجب مرا پذیرفت کسی که 45 سال خدمتگزار شیطان بود.