2013-10-19، 02:44
سارا هشت ساله بود كه از صحبت پدر و مادرش فهمید كه برادر كوچكش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و میتوانست هزینهی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید كه پدر به آهستگی به مادر گفت فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست.
سكهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد . فقط پنج دلار بود.
سپس به آهستگی از در عقب خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصلهاش سر رفت و سكهها را محكم روی پیشخوان ریخت.
داروساز با تعجب پرسید چی میخواهی عزیزم؟
دخترك توضیح داد كه برادر كوچكش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه كه فقط معجزه میتونه او را نجات دهد. من هم میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدراست؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم. چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همهی پول
منه. من از كجا میتونم معجزه بخرم؟
مردی كه در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترك پرسید چقدر پول داری؟ دخترك پولها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و
گفت: آه چه جالب! فكر كنم این پول برای خرید معجزه كافی باشد. سپس به آرامی دست او راگرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فكر كنم معجزه برادرت پیش من باشه. آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود.. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدرنزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم؟
دكتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!
دو راه برای زندگی كردن وجود دارد:
یك راه این كه هیچ چیزی را معجزه ندانید و دیگری این كه همه چیز را معجزه بدانید !
سارا شنید كه پدر به آهستگی به مادر گفت فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست.
سكهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد . فقط پنج دلار بود.
سپس به آهستگی از در عقب خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصلهاش سر رفت و سكهها را محكم روی پیشخوان ریخت.
داروساز با تعجب پرسید چی میخواهی عزیزم؟
دخترك توضیح داد كه برادر كوچكش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه كه فقط معجزه میتونه او را نجات دهد. من هم میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدراست؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم. چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همهی پول
منه. من از كجا میتونم معجزه بخرم؟
مردی كه در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترك پرسید چقدر پول داری؟ دخترك پولها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و
گفت: آه چه جالب! فكر كنم این پول برای خرید معجزه كافی باشد. سپس به آرامی دست او راگرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فكر كنم معجزه برادرت پیش من باشه. آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود.. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدرنزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم؟
دكتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!
دو راه برای زندگی كردن وجود دارد:
یك راه این كه هیچ چیزی را معجزه ندانید و دیگری این كه همه چیز را معجزه بدانید !