2014-01-05، 09:48
از شبلی پرسیدند:
«استاد!از آن کس بگو که در آتش جدایی از محبوب می سوزد.»
شبلی آن هارا به جایی برد که کُنده درختی می سوخت.چوب کاملاًخشک نبود وچون می سوخت مایعی از آن تراوش می شد.
شبلی گفت:«این کُنده را نگاه کنید.هم چنانکه می سوزد می گرید.
چشمان عاشقی که در آتش جدایی می سوزد.از اشک لبریز است.
او شب و روز می گرید وپیوسته فریاد می کشد:
«محبوبم!چه هنگام؟چه هنگام؟»
«استاد!از آن کس بگو که در آتش جدایی از محبوب می سوزد.»
شبلی آن هارا به جایی برد که کُنده درختی می سوخت.چوب کاملاًخشک نبود وچون می سوخت مایعی از آن تراوش می شد.
شبلی گفت:«این کُنده را نگاه کنید.هم چنانکه می سوزد می گرید.
چشمان عاشقی که در آتش جدایی می سوزد.از اشک لبریز است.
او شب و روز می گرید وپیوسته فریاد می کشد:
«محبوبم!چه هنگام؟چه هنگام؟»
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم