2014-01-13، 10:08
زماني بر خلاف ميلم، در شرايطي قرار ميگرفتم كه موقعيت زندگیم به مخاطره ميافتاد. در همان موقع بدون تفكر دست به كارهايي نسنجیده ميزديم كه شرايط را بهتر كنيم ولي بدتر از قبل ميشد. اجباراً کارهایم را توجيه ميكردي كه من بدشانس و سياه بخت هستم، يا خداوند من را تنبيه ميكند يا من را چشم زدهاند، يا كسي به مم حسادت ميكند! تمام اين افکار و تخیلات و احساسات بهدنبالش حال بدي و منزوي بودن و تنهايي را به ارمغان ميآورد. همیشه میپرسیدم: چرا من؟ آيا جوابي براي چراها پيدا شد؟ يا هنوز هم دنبالش هستم؟ پذيرفتن اين كه در پس هر اتفاقي خواست خداوند قرار دارد، جواب چراهايي است كه هميشه خوراك فكري و رفتارهای بيمارگونهام بود. آيا مراحل ايمانآوری من كه زاييدهي تمام اعتقادات و باور كنونيام است، موجبات آرام شدن سرِ درگيرم شده است؟ آيا من خود را و ارادهام را با اعتماد كامل به خواست و اراده خداوند تسليم كردهام كه مقداري آسوده زندگي كنم؟ اطمينان دارم تجربیات رنجهاي گذشتهی من، باعث آرامش امروزم شده است، که اکنون موجب نشاط و موفقيتم برای فردا است!
چراها، موانع در مسير بهبودي هستند!
چراها، موانع در مسير بهبودي هستند!
حتی روز " مرگم " هم تفاهم نخواهیم داشت
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه