2014-01-13، 10:39
امروز وقتي به ترسهايم نگاه ميكنم، ميبينم ترس از آیندهی تیره و تاريك بزرگترين ترس من بوده است. تصور اين كه خداوند به فکر من نیست و یا او در روشنايي روز قرار دارد و شياطين و ارواح خبيثه و ديوها مزاحم من هستند که در تاريكي و تیرگی مغز بیمارم زندگي ميكنند، زندگيم را مختل كرده بود. براي پنهان كردن اين ترس مجبور به خوردن حق دیگران، کلاه کلاه کردن و نقش بازي كردن، از همان عادتهای دوران کودکی بود که در ابتدا مرا از تاریکی ترسانندند و من هم برای نشاندادن شهامت خودم دست به هر واکنشی میزدم، مثل رفتن به تاريكي و سوت زدن، يا مختل كردن فعاليتهاي شبانه. سر زير لحاف پنهان كردن، آرام نفس كشيدن زیر لحاف، مشكلاتي مثل بيخوابي و ترس از مردن والدین توسط موجودات خبیث موجود در تاريكيها و .... این عادتها با بزرگتر شدنم، تبدیل به ترسهای اساسی مانند ترس از آینده و مردن و بیماری خودم و والدین و فرزندانم شد، این همان بیماری بیخدایی است که خودم را دم دست شیطان دادم. آيا اکنون متوجه شدهام كه خداوند شب و روز را خلق كرده است؟ آیا متوجه هستم که گذشته تمام شد و آینده هم دست خداست. آيا هنوز اسير ترس از آینده دارم؟
خداوند در همه حال و در همه جا حضور دارد!
خداوند در همه حال و در همه جا حضور دارد!
حتی روز " مرگم " هم تفاهم نخواهیم داشت
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه