با بابام بودم.خسته و ناامید.اخر خط.جلوی یه اداره.حتی دکترمم قبولم نمیکرد و قید ویزیتشو زد!بابای پیرم گریه میکرد!صحنه بدی بود.اشک بابایی که حتی تو پیریش کسی نتونست مچشو بخوابونه.بابایی که اهل هیچی نبود و تمام جرمش این بود که یه بچه معتاد داره.یه بابایی که اونروز نگام کرد و گفت:بابا من میدونم بر میگردی.من میدونم خدا جوابمو میده.گفتم شاید!گفت خدایا:من مغازه دار بودم و حتی قید سیگار فروختن به مردم و سودشو زدم اما حالا بچم هرویینیه.اشک میریخت و با خدا راز و نیاز میکرد.خدا جوابشو همونجا داذ پایین همون اداره چند تا ادم خوش تیپ اومدن سمتمون و گفتن معتادن!گفتم پس بده جنس قشنگرو.خندیدن گفتن: باید بیای جلسه اونجا جنس میدیم بهت.من فرداش رفتم راست میگفتن ساقی بودن.ساقی عشق بودن و چنان بهم محبت کردن که الان حدودا 12 ساله پاکم و دیگه ولشون نمیکنم......
تمام ارسالهایم تجربه گذشته ام است و دیدم نسبت به بهبودی تغییر کرده است و اینها نیست