2015-11-30، 10:47
پادشاهی در یک شب زمستانی درکاخ به یکی از نگهبانان برخورد ، گفت سردت نیست ؟ گفت : قربان عادت دارم ، پادشاه گفت : می گویم برایت لباس گرم بیاورند ، پادشاه رفت و یادش رفت که بگوید.....
صبح جنازه نگهبان را پیدا کردند
که
روی دیوار نوشته بود:
من به سرما عادت داشتم ،
وعده لباس گرمت مرا از پای درآورد.....
صبح جنازه نگهبان را پیدا کردند
که
روی دیوار نوشته بود:
من به سرما عادت داشتم ،
وعده لباس گرمت مرا از پای درآورد.....
خدایا چه کسی تو رادراغوش گرفته که اینچنین ارامی؟ Д Ŧ Ŀ ã s