2014-04-03، 02:57
امروز سیزدهم فروردین بود.یا بقولی سیزده بدر .ناراحتم از خودم چون 6سال پیش در چنین روز باعث خجالت و سرافکندگی دو تا دسته گلم دوتا دختر عزیزم و مادرشون که همیشه پناهگاه من بعد از خدا بود شدم .چون بیماربودم تا آمدم حرفی بزنم داداشم گفت تو چی فرماش میکنی بر سراغ بند بساط برو به آب کردن موادت بپرداز.شروع کرد به تخریب من جلو بچه هایم من حرفی نداشتم بگم که دختر بزرگم گفت به شما ربط ندارعمو .اما اشک چشم هایش دیدم .حالا هروقت این روز فرا می رسد من از خودم دل گیرم چرا.با توجه به اینکه 5تا سیزده که سعی خودم کرده ام جبران کنم .اما ناخودآگاه یاده اون سیزده کذایی می افتم .دوست ندارم عاجز بودن اون روز فراموش کنم .اما کینه رنجشی که از برادرم گرفته ام .باتوجه بخشیدنش اما فراموشم نمیشه .
"اندکی صبر سحر نزدیک است"