2014-07-04، 12:23
در خیالم هر شب...
تو حکومت داری...
پادشاه عشقی...
از من اما انگار،
یک امانت داری...
مدتی بود که حیران گشتم
و ندانستم آن چیست که من گم کردم...!
قاب عکسی شاید...
یا کتابی پر درد...
(یا رمانی از عشق!)
همه جا را گشتم...
مدتی سخت گذشت...
تا که یک روز
...شنبه ای بارانی
پر تشویش و پر از خیسی ها
زیر سقفی روشن...
تا نگاهی کردم
همه ی خستگی ام رفت به باد...
در دو چشم روشن
یافتم گمشده ام را آخر.....قلب من بود که پنهان کردی
در میان دو سیاهی، تا من
در تو پیدا کنم آن گمشده را
قلب من را به امانت بردی
باشد... اما... تو بگو
که چرا بازگرفتی از من تو نگاهت را پس؟!!
تو نگاهت را، قلبم را، عشق را
همه را دزدیدی
خنده ات را هم بردی
و نمی دانی هرشب
زیر نور مهتاب
بر لب گونه ی من می لغزی...
حالا می فهمم
که چرا از آن پس
بی قرارم...، از بس
که گرفتی تو نگاهت را پس...!
در خیالم هرشب...
تو حکومت داری...
یادت اما باشد
یک کسی هست در این نزدیکی
که تو قلبش را، احساسش را
به امانت داری...
تو حکومت داری...
پادشاه عشقی...
از من اما انگار،
یک امانت داری...
مدتی بود که حیران گشتم
و ندانستم آن چیست که من گم کردم...!
قاب عکسی شاید...
یا کتابی پر درد...
(یا رمانی از عشق!)
همه جا را گشتم...
مدتی سخت گذشت...
تا که یک روز
...شنبه ای بارانی
پر تشویش و پر از خیسی ها
زیر سقفی روشن...
تا نگاهی کردم
همه ی خستگی ام رفت به باد...
در دو چشم روشن
یافتم گمشده ام را آخر.....قلب من بود که پنهان کردی
در میان دو سیاهی، تا من
در تو پیدا کنم آن گمشده را
قلب من را به امانت بردی
باشد... اما... تو بگو
که چرا بازگرفتی از من تو نگاهت را پس؟!!
تو نگاهت را، قلبم را، عشق را
همه را دزدیدی
خنده ات را هم بردی
و نمی دانی هرشب
زیر نور مهتاب
بر لب گونه ی من می لغزی...
حالا می فهمم
که چرا از آن پس
بی قرارم...، از بس
که گرفتی تو نگاهت را پس...!
در خیالم هرشب...
تو حکومت داری...
یادت اما باشد
یک کسی هست در این نزدیکی
که تو قلبش را، احساسش را
به امانت داری...