2015-01-02، 04:14
زندگي حس جاري سنگي است محو آتشفشان آغوشت ....
بي شكيب و روند و سوزان ، ميرود با نشان آغوشت ....
بي تو يك سنگ سرد و سخت و سياه ... بسته جانم با تو جاري ترين شكوه مذاب !!...
مي گذري و راه مي پرسم .... بسته جانم به آغوشت ...
خرده هاي شكسته ام انگار ، مثل يك بستر بلوري سرخ ...
در سرا پرده ي سوته دلي ميشود ميهمان آغوشت ...
زير حجم سياهي اندوه ، پشت ديوارهاي سنگي صبر ...
بال مي گسترد به روي دلم وسعت آسمان آغوشت ...
روز پاسوز خاكهاي كبود ...شب وضو در فرازهاي نياز ...
مي گشاييم استعاره هاي بديع ، شعر را تا زبان اغوشت ...
يكشب آهسته آمدي انگار ، روي فرش طلايي خوابم ...
قفل هر بغض كهنه را وا كرد ، گرمي مهربان آغوشت ...
آفتاب تو بود و بارش اشك ...انتهايي نداشت رويايم ...
مي درخشند چهره ي پردردم ، زير رنگين كمان آغوشت...
روي آينه ي دلم افتاد ، انعكاس نگاه آرامت ....
قصه اي تازه در تن شب ريخت ... زندگي در ميان آغوشت ...
"با اجازه شاعر عزيز غزل آرامش"
بي شكيب و روند و سوزان ، ميرود با نشان آغوشت ....
بي تو يك سنگ سرد و سخت و سياه ... بسته جانم با تو جاري ترين شكوه مذاب !!...
مي گذري و راه مي پرسم .... بسته جانم به آغوشت ...
خرده هاي شكسته ام انگار ، مثل يك بستر بلوري سرخ ...
در سرا پرده ي سوته دلي ميشود ميهمان آغوشت ...
زير حجم سياهي اندوه ، پشت ديوارهاي سنگي صبر ...
بال مي گسترد به روي دلم وسعت آسمان آغوشت ...
روز پاسوز خاكهاي كبود ...شب وضو در فرازهاي نياز ...
مي گشاييم استعاره هاي بديع ، شعر را تا زبان اغوشت ...
يكشب آهسته آمدي انگار ، روي فرش طلايي خوابم ...
قفل هر بغض كهنه را وا كرد ، گرمي مهربان آغوشت ...
آفتاب تو بود و بارش اشك ...انتهايي نداشت رويايم ...
مي درخشند چهره ي پردردم ، زير رنگين كمان آغوشت...
روي آينه ي دلم افتاد ، انعكاس نگاه آرامت ....
قصه اي تازه در تن شب ريخت ... زندگي در ميان آغوشت ...
"با اجازه شاعر عزيز غزل آرامش"
خدا را دوست دارم ....
*********** ابر را در بيكرانه آسمان ميگرياند ، تا غنچه ي حقيري را روي زمين بخنداند ....