2014-11-30، 12:27
هموابستگی به انگلیسی: Codependency
گرایش برای بروز رفتارهای منفعل و بیش از اندازه خدمتکارانهاست که به شکلی منفی روابط و کیفیت زندگی فرد را تحتالشعاع قرار میدهد.هموابسته کسی است که اجازه میدهد دیگران با سوءرفتارشان بر او تاثیر گذارند و او درصدد برمیآید تا به روشهای مختلف رفتار آنها را کنترل کند یا تغییر دهد. هم وابستگي،بيماريِ خودِ گم شده است و آن را مي توان اينگونه تعريف كرد: هر اختلالي و رنجي كه همراه با تمركز فرد بر نيازها و رفتارهاي ديگران است. هم وابستگي، شايعترين اعتيادي است كه مردم پيدا مي كنند. اين حالت ناشي از تمركز زياده از حدّ ما بر بيرون از خودمان است و باعث مي شود كه ما تماسِ مان را با آنچه در درونمان است از دست بدهيم. ما در درونمان سرنخ هايي داريم كه ما را از راههاي بيشماري ياري مي كنند از جمله آنها باورها، افكار، احساسات، تصميم ها، اختيارات، تجارب، خاطرات، خواستها، نيازها، حسُّ ها، شهودها، عوامل ناخودآگاه و شواهدي از عملكرد جسميِ ما همچون ضربان قلب و تنفّس مان هستند. اينها و موارد ديگر، بخشي از سيستم بازخورد دقيقي هستند كه آن را «زندگي دروني» مي ناميم. چند تعریف از هم وابستگی: 1- يك وضعيت چند بْعدي ( جسمي، ذهني، عاطفي و معنوي) است كه با هرگونه رنج و اختلالي ابراز مي شود و همراه يا ناشي از تمركز فرد بر روي نياز ها و رفتارهاي ديگران است. اين وضعيت مي تواند خفيف يا شديد باشد و بيشتر مردم اين حالت را دارند. هم وابستگي مي تواند بسياري از مشكلات روانشناختي و معنوي را تقليد كند يا همزمان با آنها باشد و يا آن مشكلات را تشديد كند. هم وابستگي بواسطة محول كردن مسؤوليت زندگي و خوشبختي مان به خارج از "خود"مان (خود كاذب) و به ديگران به وجود مي آيد. اين حالت درمان شدني است و بهبودي از آن امكان پذيراست. 2- يك الگوي كنارآييِِ هيجاني، روانشناختي و رفتاري است كه در نتيجه رويارويي درازمدت فرد با مجموعه اي از قواعد ستمگرانه (قواعدي كه از ابراز آزادانه احساسات و گفتگوي مستقيم از مسايل شخصي و ميان فردي جلوگيري مي كند) و به اجراء در آوردن آنها به وجود مي آيد. 3- يك اختلال شخصيتي كه بر پاية موارد زير مي باشد : نياز به كنترل كردن در زمان برخورد با شرايط خيلي ناگوار، غفلت از نيازهاي خود، تغيير دادن مرزهاي خود از لحاظ صميميت و جدايي، گرفتار شدن با افراد مشخصي كه مبتلا به اختلال هستند و تجلّي هاي ديگري از قبيل انكار، احساسات انباشته شده، افسردگي و بيماري هاي بدني وابسته به استرس. 4- اشتغال ذهني با زندگي ديگران كه حاصل فشارهاي رواني است و منجر به رفتارهاي ناسازگار مي شود. 5- الگوي مختلي از نشانه هاي مرضيِ بالغ هاي رشد نيافته است كه حاصل خانواده اصلي و فرهنگ ما است و باعث توقف در رشد هويت مي شود و حاصل آن واكنشهاي بيش از حدّ به مسايل بيرون از خودمان و واكنش كمتر از حدّ به مسايل درون مان است. اگر هم وابستگي درمان نشود، تبديل به اعتياد مي شود. 6- يك بيماري است كه در آن فرد در زمينه هاي زير اختلال دارد : • ميزان عزت نفس مناسب • تعيين مرزهاي عملكردي • پذيرفتن واقعيت خود و ابراز آن • برآوردن نيازها و خواسته هاي خود • تجربه كردن و ابراز واقعيت خود به صورت متعادل 7- الگويي از وابستگي دردناك به رفتارهاي وسواسي و به تاًييد از جانب ديگران كه در آن فرد مي كوشد تا امنيت ، خودارزشمندي و احساس هويت را به دست آورد. هم وابستگي از تلاش ما براي اينكه از خود واقعي مان (كودك درونمان) در برابر نيروهاي ظاهراً شكست ناپذير محافظت كنيم، سرچشمه مي گيرد. اماخود واقعي ما دچارتناقض است. آن نه تنها حساس، ظريف و آسيب پذير است، بلكه نيرومند هم هست. در واقع خود واقعي ما آنقدر قوي است كه اگر يك "برنامة كامل بهبودي" براي هم وابستگي اجراء شود، از طريق فرايند خود مسؤوليت دهي و خلاقيت ( كه اغلب مي ترسيم مشاهده اش كنيم)، قدرتي شفادهنده دارد. هم وابستگي از تلاش ما براي اينكه از خود واقعي مان (كودك درونمان) در برابر نيروهاي ظاهراً شكست ناپذير محافظت كنيم، سرچشمه مي گيرد. اماخود واقعي ما دچارتناقض است. آن نه تنها حساس، ظريف و آسيب پذير است، بلكه نيرومند هم هست. در واقع خود واقعي ما آنقدر قوي است كه اگر يك "برنامة كامل بهبودي" براي هم وابستگي اجراء شود، از طريق فرايند خود مسؤوليت دهي و خلاقيت ( كه اغلب مي ترسيم مشاهده اش كنيم)، قدرتي شفادهنده دارد. وقتي كه خود زندة واقعي ما "پنهان مي شود"- (سرگرمِ چهره هاي والدگونة خود مي شود يا دردهاي تقريباً جان سوز را كم مي كند تا "زنده بماند")- خود هم وابسته اي ظاهر مي شود كه جاي آن را مي گيرد. بنابر اين ما آگاهي مان را از خودمان از دست مي دهيم تا حدّ ي كه وجود آن را فراموش مي كنيم. ما تماسمان را با آنچه كه هستيم از دست مي دهيم و به تدريج شروع مي كنيم به اينكه آن خود دروغين را به كار بريم. آنگاه اين كار يك عادت و در نهايت يك اعتياد مي شود. هم وابستگي نه تنها شايعترين اعتياد بلكه "اساس" چيزي مي شودكه همه اعتيادها و وسواسهاي ما از آن ناشي مي شود. تقريباً در پُسِِ هر اعتياد و وسواسي، هم وابستگي نهفته است. چيزي كه آن را ايجاد مي كند و نگهش مي دارد، احساسي از شرم است از اينكه خيال مي كنيم خود واقعي و كودك درون ما به نوعي ناقص وبي كفايت است و اين شرم، با سائق ذاتي و سالم "خود واقعيِ" ما براي اينكه خود را بشناسد و ابراز كند، همراه مي شود. اين اعتياد و وسواس به هر ترتيبي كه شكل بگيرد، قصد دارد اين باور اشتباه را بيان كند كه چيزي در خارج از وجود ما مي تواند ما را خشنود و كامل كند.
گرایش برای بروز رفتارهای منفعل و بیش از اندازه خدمتکارانهاست که به شکلی منفی روابط و کیفیت زندگی فرد را تحتالشعاع قرار میدهد.هموابسته کسی است که اجازه میدهد دیگران با سوءرفتارشان بر او تاثیر گذارند و او درصدد برمیآید تا به روشهای مختلف رفتار آنها را کنترل کند یا تغییر دهد. هم وابستگي،بيماريِ خودِ گم شده است و آن را مي توان اينگونه تعريف كرد: هر اختلالي و رنجي كه همراه با تمركز فرد بر نيازها و رفتارهاي ديگران است. هم وابستگي، شايعترين اعتيادي است كه مردم پيدا مي كنند. اين حالت ناشي از تمركز زياده از حدّ ما بر بيرون از خودمان است و باعث مي شود كه ما تماسِ مان را با آنچه در درونمان است از دست بدهيم. ما در درونمان سرنخ هايي داريم كه ما را از راههاي بيشماري ياري مي كنند از جمله آنها باورها، افكار، احساسات، تصميم ها، اختيارات، تجارب، خاطرات، خواستها، نيازها، حسُّ ها، شهودها، عوامل ناخودآگاه و شواهدي از عملكرد جسميِ ما همچون ضربان قلب و تنفّس مان هستند. اينها و موارد ديگر، بخشي از سيستم بازخورد دقيقي هستند كه آن را «زندگي دروني» مي ناميم. چند تعریف از هم وابستگی: 1- يك وضعيت چند بْعدي ( جسمي، ذهني، عاطفي و معنوي) است كه با هرگونه رنج و اختلالي ابراز مي شود و همراه يا ناشي از تمركز فرد بر روي نياز ها و رفتارهاي ديگران است. اين وضعيت مي تواند خفيف يا شديد باشد و بيشتر مردم اين حالت را دارند. هم وابستگي مي تواند بسياري از مشكلات روانشناختي و معنوي را تقليد كند يا همزمان با آنها باشد و يا آن مشكلات را تشديد كند. هم وابستگي بواسطة محول كردن مسؤوليت زندگي و خوشبختي مان به خارج از "خود"مان (خود كاذب) و به ديگران به وجود مي آيد. اين حالت درمان شدني است و بهبودي از آن امكان پذيراست. 2- يك الگوي كنارآييِِ هيجاني، روانشناختي و رفتاري است كه در نتيجه رويارويي درازمدت فرد با مجموعه اي از قواعد ستمگرانه (قواعدي كه از ابراز آزادانه احساسات و گفتگوي مستقيم از مسايل شخصي و ميان فردي جلوگيري مي كند) و به اجراء در آوردن آنها به وجود مي آيد. 3- يك اختلال شخصيتي كه بر پاية موارد زير مي باشد : نياز به كنترل كردن در زمان برخورد با شرايط خيلي ناگوار، غفلت از نيازهاي خود، تغيير دادن مرزهاي خود از لحاظ صميميت و جدايي، گرفتار شدن با افراد مشخصي كه مبتلا به اختلال هستند و تجلّي هاي ديگري از قبيل انكار، احساسات انباشته شده، افسردگي و بيماري هاي بدني وابسته به استرس. 4- اشتغال ذهني با زندگي ديگران كه حاصل فشارهاي رواني است و منجر به رفتارهاي ناسازگار مي شود. 5- الگوي مختلي از نشانه هاي مرضيِ بالغ هاي رشد نيافته است كه حاصل خانواده اصلي و فرهنگ ما است و باعث توقف در رشد هويت مي شود و حاصل آن واكنشهاي بيش از حدّ به مسايل بيرون از خودمان و واكنش كمتر از حدّ به مسايل درون مان است. اگر هم وابستگي درمان نشود، تبديل به اعتياد مي شود. 6- يك بيماري است كه در آن فرد در زمينه هاي زير اختلال دارد : • ميزان عزت نفس مناسب • تعيين مرزهاي عملكردي • پذيرفتن واقعيت خود و ابراز آن • برآوردن نيازها و خواسته هاي خود • تجربه كردن و ابراز واقعيت خود به صورت متعادل 7- الگويي از وابستگي دردناك به رفتارهاي وسواسي و به تاًييد از جانب ديگران كه در آن فرد مي كوشد تا امنيت ، خودارزشمندي و احساس هويت را به دست آورد. هم وابستگي از تلاش ما براي اينكه از خود واقعي مان (كودك درونمان) در برابر نيروهاي ظاهراً شكست ناپذير محافظت كنيم، سرچشمه مي گيرد. اماخود واقعي ما دچارتناقض است. آن نه تنها حساس، ظريف و آسيب پذير است، بلكه نيرومند هم هست. در واقع خود واقعي ما آنقدر قوي است كه اگر يك "برنامة كامل بهبودي" براي هم وابستگي اجراء شود، از طريق فرايند خود مسؤوليت دهي و خلاقيت ( كه اغلب مي ترسيم مشاهده اش كنيم)، قدرتي شفادهنده دارد. هم وابستگي از تلاش ما براي اينكه از خود واقعي مان (كودك درونمان) در برابر نيروهاي ظاهراً شكست ناپذير محافظت كنيم، سرچشمه مي گيرد. اماخود واقعي ما دچارتناقض است. آن نه تنها حساس، ظريف و آسيب پذير است، بلكه نيرومند هم هست. در واقع خود واقعي ما آنقدر قوي است كه اگر يك "برنامة كامل بهبودي" براي هم وابستگي اجراء شود، از طريق فرايند خود مسؤوليت دهي و خلاقيت ( كه اغلب مي ترسيم مشاهده اش كنيم)، قدرتي شفادهنده دارد. وقتي كه خود زندة واقعي ما "پنهان مي شود"- (سرگرمِ چهره هاي والدگونة خود مي شود يا دردهاي تقريباً جان سوز را كم مي كند تا "زنده بماند")- خود هم وابسته اي ظاهر مي شود كه جاي آن را مي گيرد. بنابر اين ما آگاهي مان را از خودمان از دست مي دهيم تا حدّ ي كه وجود آن را فراموش مي كنيم. ما تماسمان را با آنچه كه هستيم از دست مي دهيم و به تدريج شروع مي كنيم به اينكه آن خود دروغين را به كار بريم. آنگاه اين كار يك عادت و در نهايت يك اعتياد مي شود. هم وابستگي نه تنها شايعترين اعتياد بلكه "اساس" چيزي مي شودكه همه اعتيادها و وسواسهاي ما از آن ناشي مي شود. تقريباً در پُسِِ هر اعتياد و وسواسي، هم وابستگي نهفته است. چيزي كه آن را ايجاد مي كند و نگهش مي دارد، احساسي از شرم است از اينكه خيال مي كنيم خود واقعي و كودك درون ما به نوعي ناقص وبي كفايت است و اين شرم، با سائق ذاتي و سالم "خود واقعيِ" ما براي اينكه خود را بشناسد و ابراز كند، همراه مي شود. اين اعتياد و وسواس به هر ترتيبي كه شكل بگيرد، قصد دارد اين باور اشتباه را بيان كند كه چيزي در خارج از وجود ما مي تواند ما را خشنود و كامل كند.
وقتی سوار تاب بهبودی شدي ،دست خدا هولت میده، بنا نیست بیفتی!!!
اگر بی تابی نکنی، اوج میگیری، به همین سادگی....
اگر بی تابی نکنی، اوج میگیری، به همین سادگی....