2014-07-10، 08:29
زمانی است که دیگر باوجود اون کنترلها و مراقبت های ناسالم اوضاع مشوش است وهیچکس دیگری رانمی شناسد . زمانی که ازروی ترس وخشم صدای ضربان قلبم را درسرم می شنوم ٬ موقعی که دردریای ناامیدی غوطه ور میشوم . موقعی که بی هدف صدبار از اتاق به آشپزخانه واز آشپزخانه به اتاق میروم . زمانی که لحن گفتار درداخل خانه بصورتی درمیاید که از آن فقط بوی تعفن میاید و نگاهها خالی از عشق هست . وقتی بی قراری جای خود را به آرامش میدهد . وقتی که همه از خشم به چشمان یکدیگر با کینه وبغض مینگرند . ووقتیکه هیچ صدای از گلوی کسی خارج نمیشود مگرفریاد سرکوب وعصیان آنوقت است که عنان واختیار زندگی از دستم خارج شده ونمیدانم چه باید کرد ودرمانده به ویرانه زندگیم مینگرم .آنوقت است که می فهمم یک چیزی این وسط اشتیاه است به دنبال چاره میگردم که شاید کسی دستم را بگیرد وبیرون بیاورد واین کس نیروی برترم میباشد .