در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت :
" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"
دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.
تمام ارسالهایم تجربه گذشته ام است و دیدم نسبت به بهبودی تغییر کرده است و اینها نیست
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.
او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت:
تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر
خویش نمی گذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی ن را میپرستد.
تمام ارسالهایم تجربه گذشته ام است و دیدم نسبت به بهبودی تغییر کرده است و اینها نیست
كوهنوردي مي خواست به قلهي بلندي صعود كند. پس ازسالهاي سال تمرين و آمادگي هنگامي كه قصدداشت سفر خود را آغاز كند شكوه و عظمت پيروزي را پيش روي خود آورد و تصميم گرفت صعود را به تنهائي انجام دهد او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته روبه تاريكي مي رفت ولي قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب رازير چادر به صبح برساند به صعودش ادامه داد تا اينكه هوا كاملا" تاريك شد به جزتاريكي هيچ چيز ديده نمي شد سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي تواست چيزي ببيند حتي ماه و ستارهها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همانطور كه داشت بالا مي رفت درحالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود پايش ليزخورد و با سرعت هرچه تمامتر سقوط كرد سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامي خاطرات خوب و بد زندگي اش را به ياد مي آورد داشت فكر مي كرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابي كه به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه هاي درختي درشيب كوه گير كرد و مانع ازسقوط كاملش شد درآن لحظات سنگين سكوت كه هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد خدايا كمكم كن!
ناگهان ندائي از آسمان آمد از من چه مي خواهي؟ - نجاتم بده خداي من تو تنها كسي بودي که تا اينجا توانستي من را نجات دهي و پس از اين هم مي تواني مرانجات دهي پاسخ آمد: پس آن طناب دوركمرت راببر! و بعدسكوت عميقي همه جا را فراگرفت. اما مرد تصميم گرفت باتمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور كمرش شود.
روزبعد گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد درحالي پيدا شد كه طنابي به دوركمرش حلقه شده بود و تنها يک متر با زمين فاصله داشت..