انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: شعر زیبا
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
معنی آب، عمیق است و صریح

آب‌، یعنی وسعت

آب یعنی پاکی، یعنی عشق

روشنی

سرشاری

بیداری

بیرنگی



زمزمه

جنبش

طوفان

طغیان

آب‌، یعنی هستی



من دلم می‌خواهد

مثل نیلوفر آبی باشم

من دلم می‌خواهد

عصر، با ماهی‌ها

بنشینم

و کمی گپ بزنم

شهری از آب دلم می‌خواهد

خانه ای در آن شهر

و در آن خانه به هر پنجره‌ای

پرده از پارچه نازک آب

من دلم می‌خواهد

دختران، دختر آبی باشند

دامن از موج بپوشند و برقصند سبک

روح من

انعطاف خزه را داشته باشد در آب

در زمینی که ز بیم

اشک را هم حتی

سقط می‌باید کرد

گریه در آب چه لذتبخش است

من که انباشته هستم از اشک

داخل آب، اگر گریه کنم

تو نخواهی فهمید

من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم در آب

آب، یعنی همه خوبی‌ها............



عمران صلاحی
وقتی که خوابی نیمه شب ،تورانگاه میکنم
زیبایی‌ات را با بهار گاه اشتباه می‌کنم

از شرم سر انگشت من پیشانی‌ات تر می‌شود
عطر تنت می‌پیچد و دنیا معطر می‌ شود

چون برگ گل در بسترم می‌گسترانی بوی خود
من را نوازش می‌کنی بر مهربان زانوی خود

آسیمه می‌خیزم ز خواب، تو نیستی اما دگر
ای عشق من بی من کجا؟ تنها نرو من را ببر

من بی تو می‌میرم نرو، من بی تو می‌میرم بمان
با من بمان زین پس دگر هر چه تو می‌گویی همان

در خواب آخر عشق من در برگ گل پیچیدمت
می‌خوابم ای زیباترین در خواب شاید دیدمت

کودکی هایم عاشق تاب بازی بود
تاب می خورد ومی خندید
بزرگی هایم هم تاب بازی را دوست دارد
هراز گاهی دست بی تابی هایم را می گیرد
وبه تاب بازی مبرد
نمی دانم چه رازی در میان است...
ولی همین که بی تابی هایم را به تاب می سپارم
دیگر بی تاب نیستم
دا مرا به فراق تو مبتلا نکند

نصیب دشمن ما را نصیب ما نکند

من و ز کوی تو رفتن؟ زهی خیال محال

که دام زلف تو هرگز مرا رها نکند

خدای را ز تو بر من عنایتی ست بزرگ

اگر فسون رقیب از منت جدا نکنند

چگونه ماه فلک دانمت که ماه فلک

به دست، جام نگیرد به بزم،جا نکند

من از جفات نترسم ولی از آن ترسم

که عمر من به جفات اینقدر وفا نکند

چه داند آنکه شب ما چگونه میگذرد؟

کسی که دست در آن طرّه ی دوتا نکند

حبیب،خواری من خواست بر مراد رقیب

خدا مراد دل هرکسی روا نکند

ز جور دوست ننالم مگر به حضرت دوست

غریق لطف خدا یاد ناخدا نکند

"ادیب" اینهمه دلگرم سوز آه مباش

که سوز آه تو تاثیر در قضا نکند

ادیب نیشابوری
پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی عذابش آتش است

تا ببندی چشم ... کورت می کند
تا شوی نزدیک ... دورت می کند !!

کج گشودی دست ... سنگت می کند !!
کج نهادی پای ... لنگت می کند !!

تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند !!

با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا !!

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسأله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب ...

دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر این جا کجاست؟؟
گفت این جا خانه ی خوب خداست !!

گفت این جا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند !

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟!

گفت آری خانه ی او بی ریاست ...
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش ... روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است !!

دوستی را دوست معنا می دهد
قهر هم با دوست معنا می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست ...
قهری او هم نشان دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد ...

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود ...

می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد !!

می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت ...
با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند !!

می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد !!

می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت ...

مثل این شعر روان و آشنا
پیش از این ها فکر می کردم خدا...

بگذار بگريم من و بگذار بگريم
بگذار در اين نيمه شب تار بگريم
در ماتم پژمردن گلهاي اميدم
بگذار که چون ابر به گلزار بگريم
مرغ دل من پر زد و افتاد به دامش
بگذار بر اين مرغ گرفتار بگريم
غمخوار من خسته بجز ديده ي من نيست
بگذار به غمخواري خود زار بگريم
او رفت و اميد دل من دور شد از من
بگذار که در دوري دلدار بگريم
در ورطه ديوانگي ام مي کشد اين عشق
بگذار براين عاقبت کار بگريم
او خنده زنان رفت و مرا اشک فشان کرد
بگذار بگريم من و بگذار بگريم


مريم ملک ابراهيمي
پدرم ميگويد : قلب مهمانخانه نيست كه آدمها بيايند دو سه ساعت يا دو سه روز توي آن بمانند  و بعد بروند ...

  قلب لانه ي گنجشك نيست كه در بهار ساخته  بشود و در پاييز باد انرا با خودش ببرد ....

  قلب ...

  راستش نمي دانم چيست ! ....

و قلبم را به چه كسي بدهم ....ولي اين را ميدانم كه ....

جاي آدمهاي خيلي خوب است !!.....

 "نادر ابراهيمي"

 
 آینده
همیشه آخر قصه یکی راهی شده رفته 
یکی مبهوته و یاد روزای رفته می‌افته 
نه اون که میره می‌خواد و نه اینکه مونده می‌خنده 
شاید این جوری قسمت بود، چی میشه 
بی تو آینده 
 
چی میشه بی تو روزایی که هر لحظه‌ش یه دنیا بود 
نمیشه بی تو خندید و نمیشه فکر فردا بود 
تموم لحظه‌هام آهِ خیال با تو بودن شد 
چه روزایی که پژمرد و چه رویایی که پرپر شد 
یه عمره با خودم تنها ولی سخت میشه عادت کرد 
نمیشه رفته باشی تو، نمیشه اینو 
باور کرد 
خیابونای تاریک و یه از خود بیخود شبگرد 
یه مشت رویای تو خالی، همه دلتنگتن برگرد 
چی میشه بی تو روزایی که هر لحظه‌ش یه دنیا بود 
نمیشه بی تو خندید و نمیشه فکر فردا بود 
تموم لحظه‌هام آهِ خیال با تو بودن شد 
چه روزایی که پژمرد و چه رویایی که پرپر شد 
ترانه‌سرا: رضا میرفخرایی
دلم بهانه های عاشقانه می گرفت
وچشم آبی تورا بهانه می گرفت

به وسعت همیشه سبز آسمان گریخت
زمین بهانه های وحشیانه می گرفت


تمام روز غربت تو را سروده بود
وشب سکوت مبهمی ترانه میگرفت

تمام شاخه ها شکسته و کبوتر دلم
بروی شانه های تو آشیانه میگرفت

کجا بیابم ات که وحشی دلم از آن:
نگاه سبز و رام، آهوانه میگرفت
امجد زمانی


 
ضیافت های عاشق را
خوشا بخشش ، خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق
برای گم شدن در یار
چه دریایی میان ماست
خوشا دیدار ما در خواب
چه امیدی به این ساحل
خوشا فریاد زیر آب
خوشا عشق و
خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن
خوشا از عاشقی مردن
اگر خوابم اگر بیدار
اگر مستم اگر هوشیار
مرا یارای بودن نیست
تو یاری کن مرا ای یار
تو ای خاتون خواب من
من تن خسته را دریاب...
ایرج جنتی عطائی
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6