انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: شعر زیبا
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
تو اگر میدانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی
ايرج جنتی عطائی
 
سمنا ای بت خود ساخته ام...
من ب تنهایی خود باخته ام...
تو مبادا ک شوی یار کسی...
مرحم درد کسی راز نگهدار کسی...
دست ناپاک مبادا ک گیسوی تو را...
چشم ناپاک نبیند آن روی تورا...
همگان تیغ ب دستند مبادا ک تورا...
مردنما ها همه مستند مبادا ک تورا...
گرگها توبه شکستند مبادا ک تورا...
با شبان گله هستند مبادا ک تورا...

 


 با داده قناعت کن و با داد بزی  
در بند تکلف مشو، آزاد بزی  
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
 در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
 
زندگی باید کرد !
 
گاه با یک گل سرخ
 
گاه با یک دل تنگ
 
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
 
زندگی باید کرد !
 
گاه با غزلی از احساس
 
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
 
زندگی باید کرد !
 
گاه با ناب ترین شعر زمان
 
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
 
زندگی باید کرد !
 
گاه با سایه ابری  سرگردان
 
گاه با هاله ای از سوز پنهان
 
گاه باید روئید
 
از پس آن باران
 
گاه باید خندید
 
بر غمی بی پایان
 
لحظه هایت بی غم ............
 
روزگارت آرام ........
 

[تصویر:  rose-534-2.jpg]
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پای بر بند چه سود
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پرم در پی تو می پرم
من که شده ام چو کهربایی تو مرا
غم را بر او گزیده می باید کرد
وز چاه طمع بریده می باید کرد
خون دل من ریخته می خواهد یار
این کار مرا به دیده می باید کرد
آبی کزین دیده چو خون میریزد
خون است بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می خورد و دیده برون می ریزد
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شدیم هر چه بادا بادا
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد
جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام
امروز به خون دل قضا خواهم کرد
از بس که برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه اگاه از من
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تو را بهانه ای بس باشد
مدهوش ترا ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا
مارا سر تازیانه ای بس باشد
ما کار و دکان و بیشه را سوخته ایم
شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست
جان و دل و دیده هر دو را سوخته ایم.
شب تمام نمي شود ، تا تو ....

به روشنايي ايمان نياوري ....

صبح اغاز نمي شود ، تا تو ...

بيدار نشوي ...

تاريكي شب و روشنايي صبح ....

براي  آنها كه در خواب  بسر مي برند ...

معنايي ندارد !!!....

"الهه"
 
 
[تصویر:  icupz8b6pakh0qco2pmx.jpg]
می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی....
 
آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
 
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
 
بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود
 
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
 
تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
 
تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
 
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
 
 
چند وقتی است آسمان هم بخیل شده است
 
 
انگار گرد مرگ را در زمین خدا پاشیده اند
 
اما نه
 
این زمین خدا نیست
 
زمین خدا پاک بود
 
آلوده اش کرده ایم.
 
آسمان را در جستجوی ابری کاویده ام
 
قدیسه ی من!
 
خورشید را پنهان کن و آب بیاور
 
برای ارواح برزخ نذری کن
 
شاید قبول شود و باران ببارد
 
زمین سوخته دلم ترک برداشته است
 
تو باران شو و بر من ببار
 
تو می توانی اشک آسمان را دربیاوری؟
 
شب که بخوابیم آیا دوباره صدای ترنم باران را روی سقف خانه مان خواهیم شنید؟
 
بالاخره خواهد بارید
 
می دانم دلش خواهد سوخت به حال ماها
 
اما نه بهتر است بگویم باران زده است
 
با آمدنت باران هم راه خود را به زمین باز کرد است
 
شمعی روشن کن
 
شاید دل ارواح برزخ بسوزد و رگه ای باران بفرستند
 
من تنها آرزو می کنم
 
شاید
 
خنکای صبح فردا را با نم تازه باران تجربه کنم
 
 
"حسین پناهی"

 
روزي ما دوباره كبوترهايمان را پرواز  خواهيم داد ...

 و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت ....

روزي كه كمترين سروده بوسه است ....

و هر انساني براي هر انسان برادري ست ....

روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند ....قفل افسانه ايست  ...

و قلب براي زندگي بس است ....

روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است ....

تا تو به خاطر اخرين حرف دنبال سخن نگردي ....

روزي كه آهنگ هر حرف زندگي ست ...

تا من بخاطر اخرين شعر رنج قافيه نبرم ....

روزي كه هر لب ترانه ايست ....

تا كمترين سرود بوسه باشد ....

روزي كه تو بيايي و براي هميشه بيايي ....

و مهرباني با زيبايي يكسان شود ....

روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم ....

 و من آنروز را انتظاار ميكشم ....

حتي روزي كه ديگر  نباشم !!!....
 
دلم خوش نیست ، غمگینم
کسی شاید نمی فهمد
کسی شاید نمی داند
کسی شاید نمی گیرد مرا از دست تنهایی
تو می خوانی فقط شعری
و زیر لب آهسته می گویی
عجب احساس زیبایی
تو هم 
شاید نمی دانی.
در این شبِ بی ماه و گل
ستاره ساز صحنه شو
رخت غزل کش پاره کن
در شعرِ من برهنه شو
تو بهترینِ صحنه شو
برهنه شو ، برهنه شو
موی تو آرامش آب
بوی تو عطر صد کتاب
بوسه ی جادویی تو
کشف دوباره ی شراب
تو بهترینِ صحنه شو
برهنه شو ، برهنه شو
ناخن سرخ دست تو
باغچه ی تب کرده ی من
کفش تو ساز کولیان
شال تو جای گم شدن
چشم تو جای امن شب
به وقت گرگم به هوا
سینه ی پر قصه ی تو
صدای معدن طلا
تو بهترینِ صحنه شو
برهنه شو ، برهنه شو
حرف تو گیلاس درشت
ناز تو ابریشم چین
اسم تو یاد گل یاس
بغض تو لرزش زمین
تو بهترینِ صحنه شو
برهنه شو ، برهنه شو
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6