انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: شعر زیبا
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
تو عشقِ زيبايِ مني هم من توام هم تو مني
تا من بديدم رويِ تو اي ماه و شمعِ روشنم
هر جا نشينم خرمم هر جا روم در گلشنم

من آفتابِ اَنورم خوش پرده ها را بر درم
من نو بهارم آمدم تا خارها را بركَنم

تو عشقِ زيبايِ مني هم من توام هم تو مني
خشمين تويي راضي تويي هم شادي و هم درد و غم

لطفِ تو سابق مي شود جانِ من عاشق مي شود
بر قهر ، سابق مي شود چون روشنايي بر ظُلَم
رو رو كه صاحب دولتي جانِ حيات و عشرتي
رضوان و حور و جنتي زيرا گرفتي دامنم

هم كوه و هم عنقا تويي هم عروه الوثقي تويي
هم آب و هم سقا تويي هم باغ و سرو و سوسنم
 
وقتی از تفرقه بر می گردی
تق تق گام تو بر سنگ چه آوای خوشی ست
کاش این آمدنت
تا ابدیت می رفت.
 خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد
 
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
 
چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
 
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد
 
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
 
گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
 
خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد
به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد
 
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
بي تاب تو مه ، مهر تو اش مهر بقا بود ..
چون مرغك پر بسته به محراب دعا بود ...

نه اهل خرد بود و نه از طايفه ي وهم ...
بيچاره   به تقدير و قضا، بند بلا بود ...

در حسرت روي تو ، به تب بود و تمنا ....
نوميد ز درمان و  در اميد شفا بود ...

اندر طلب "عشق" همي بي  دل و شيدا ...
صوفي وش بي "معرفت" از رقص سما بود ...

گم راه تو را نور چه باشد ؟ كه در  "اغنا" 
گل واژه ي "توحيد" بر آدم زخدا بود ...

در وادي "حيرت" به شب افروزي شمعت ....
چون شاپركي سوخته مشتاق "فنا" بود ...

اي شاه ز ملك دل تو ، چون برود ماه !!...
آن بنده ي درگاه كه مجذوب شما بود ....
 "با احترام و اجازه شاعر عزيز "مژگان عليمرادي"
در گــشــودم:

قــســمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من...

" آب را با آســـمان خوردم"

لحظه های کوچک من خواب های نقــره می دیدند...!
 مثل یک دُرنای زیبا تا افق پرواز کن

 نغمه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن

 زندگی تکرار ِ زخم ِکهنه ی دیروز نیست

 بال های خسته ات را رو به فردا باز کن

 
یکبار هم تو برای من شعر بگو

و در شعرت از عشق برایم حرف بزن

از عشقی که رنگش به سرخی آتش

و عمق اش مثل دریا

یکبار هم تو برای من شعر بگو

که تمام شاعران جهان

به احترامش بپا خیزند

و تمام عاشقان دنیا اشک بریزند
[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcS-vK6z28-I0-ivhHsA_FN...faGnogVlbA]
[تصویر:  gerie.jpg]
در خیالات خودم ... در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ... از خیابانی که نیست
می نشینی رو به رویم ، خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت .... توی فنجانی که نیست
باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است ؟؟!
باز می گویم که خیلی ! ... گرچه می دانی که نیست
شعر می خوانم برایت ، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم ... توی فنجانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت ... می شود آیا کمی ....
دستهایم را بگیری ... بین دستانی که نیست؟!
وقت رفتن می شود ، با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم ، در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود !
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست !!!
بعد تو این کار هر روز من است !
! باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست 
 
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6