انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: یک دنیا حرف نا گفتنی!!!
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
روز ما  و عرفه ، تشنگی دل ، ارباب
نبود جز محنت در دلم حاصل، ارباب
 
من و دیوانه گیم یک طرف و تو طرفی
آه ، دیوانه ام و نیستم عاقل ارباب
 
 من گدای تو شوم بر تو جفایی نشود
کرده ام در حرم لطف تو منزل ارباب
 
تو بیا، کوزه ی خود را ز طلا ساز اینبار
خاک را رد بکن از مرحله ی گِل ارباب
 
گاه گاهی بچشی مزه ی فلفل بد نیست
گرچه این قلب شده مزه ی فلفل ارباب
عرفه آمده از یار خبر نیست چرا؟
چقدر ناله زنم  آه ، کجایی آقا

رمضان که نشد و این عرفه هم نشد و
پس قرارا من و تو کی و کجا ای جانا

منتظرهات همه منتظر ماه حسین
انتظاری که گره خوده به این عاشورا

حاجیان در عرفات اند ولی من اینجا
بین این روضه ام و در حرم کرببلا

عرفه آمده یعنی که مهیا باشید
تا که همراه شوید با غم و اشک زهرا

سینه زن ها چقدر فرصتمان محدود است
پرچم و پیرهن آماده کنید بهر عزا

دوش دیدم که کسی در عرفاتم می گفت
هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله

هرکه مجنون حسین است بگو برخیزد
هرکه دیدار خدا خواست بیاید با ما
 
دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونین ازبرستم
منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم
دلم سوجه ز غصه وربریجه
جفای دوست را خواهان ترستم
مو آن عودم میان آتشستان
که این نه آسمانها مجمرستم
شد از نیل غم و ماتم دلم خون
بچهره خوشتر از نیلوفرستم
درین آلاله در کویش چو گلخن
بداغ دل چو سوزان اخگرستم
نه زورستم که با دشمن ستیزم
نه بهر دوستان سیم و زرستم
ز دوران گرچه پر بی جام عیشم
ولی بی دوست خونین ساغرستم
چرم دایم درین مرز و درین کشت
که مرغ خوگر باغ و برستم
منم طاهر که از عشق نکویان
دلی لبریز خون اندر برستم
یکی مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
 
رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود
نهاده سر بروی سینهء رنگین کوسن هائی
 
که من در سالهای پیش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
 
هزاران نقش رویائی بر آنها در خیال خویش
و چون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگینم
 
گیاهی سبز می روئید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گوئی غبار نور برمی خاست
 
گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی ، حلقه ای  را نرم می لغزاند
 
در انگشت سیمینم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
 
و مردی مینهاد آرام، با من سر بروی سینهء خاموش
کوسن های رنگینم
 
کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
 
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
 
و مست از جامهای باده می خواند: که آیا هیچ
باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست
 
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبهء خاموش عطرآگین زیبا
جای خوابی هست؟
 بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز
لبت جان پرور و زلفت دلاویز
خیالت برده از دل صبر و تابم
نگاهت کرده سرمست و خرابم
کمند زلف مشکین تو دامم
شراب لعل نوشینت به جامم
به هر خدمت که فرمایی برآنم
به جان کوشم درین ره تا توانم
نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد
کنم با نیروی عشقش ز بنیاد
چه جای کوه اگر همت گمارم
اگر دریاست گرد از وی برآرم
شکفت از گفته فرهاد آن ماه
به سان غنچه از باد سحرگاه
پس از این گفتگو و عهد و پیوند
قرار این داد شیرین شکر خند
که تا انجام کار آن شوخ طناز
به هر نزهتگهی جشنی کند ساز
به هر دشتی کند روزی دو منزل
به مشغولی گشاید عقدهٔ دل
رسد چون کار آن مشکو به انجام
کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام
وز آن پس لعل شکر بار بگشود
به سد شیرینی او را کرد بدرود
به مرکب جست و گلگون را عنان داد
ز فرهاد آن خبردارد که جان داد
برفت از بیستون آن سرو آزاد
نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد
 
 
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در می دهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را
یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای
گر برده ایم انگور تو تو برده ای انبان ما
گاهی یک حرف یک زمستان آدم را گرم نگه میدارد

وگاه یک حرف یک عمر آدم را سرد میکند. . .
به اين چهره ها دقت كنيد؛
???????

حالا اين چهره ها را ببينيد؛
???☺???

متوجه شديد؟؟؟

همهِ صورت هاےِ شاد و خندان
(چشم بسته اند) !

درحالے كه تمامِ
صورت هاےِ غمگين
(چشمشان باز است) !

"زندگے همين است"!
(چشمانِ تان را ببندید و برخے چيزها را ناديده بگيرید تا با خوشے زندگے كنید.
همیشه زیباترین هایت را جارے کن.
"جهنم" مکانے جغرافیایے در جایے نیست بلکه حالتے از روحِ ناراضے است.
رضایتِ درون یعنے "بهشت".
 
  
                                  یک دنیا حرف ناگفتنی


                                             سکوت
    
    
خوشبختی شکل ظاهری ایمان است ،تا ایمان و امید و سخت کوشی نباشد ،هیچ کاری را نمی توان انجام داد .
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6